#61

#61


داستان از دید هیراب

با دقت به حرفای پری ها گوش میکردم و منتظر موندم که حرفاشون تموم شه...

نمیدونم بخاطر حرفاشون باید خوشحال باشم یا ناراحت

دستی توی موهام کشیدم

«یعنی داری میگی بین این همه جادوگر فقط یکیشون حاضر شده که بهمون کمک کنه؟!»

آرا با انگشتاش بازی میکرد

«ما تا اسم اهریمنُ می‌آوردیم اونها مارو بیرون میکردن هیچکس حتی حاضر نبود راجبش حرف بزنه!»

نفس عمیقی کشیدم

«پس ما فقط یه شانس داریم...»

«یجورایی آره...اون گفت که باید آتوسا رو ببریم پیشش...وقتیکه شب از نیمه بگذره...»

«خیلی خب...مرسی بابت خبرا»

همه پراکنده شدن بجز آرا، آرام و لی‌لی

بهشون سوالی نگاه کردم

لی‌لی جلو اومد و یه کیسه که هم اندازه خودش بود آورد سمتم

«این چیه؟»

کیسه رو گذاشت تو دستم

«زر... جادوگر برای کاری که میخواد بکنه یه کیسه پودر طلا خواسته بود...ما اینو آماده کردیم!»

به کیسه نگاهی کردم

«اینو از...»

لی‌لی حرفمو قطع کرد

«درسته از گنجینمون برداشتیم...»

«اما مجبور نیستین این کارو کنین!»

لی‌لی با لبخند گفت

«آتوسا ما رو نجات داد این کمترین کاریه که میتونیم واسش بکنیم!»

بهش لبخندی زدم و به کیسه توی دستم خیره شدم...


داستان از دید آتوسا

آسمون رو به قرمزی می‌رفت و خورشید داشت غروب میکرد

ساعتها مثل برق و باد گذشتن و من تموم مدت توی اتاقم یه گوشه موندم

مامان تا جایی که میتونست غر زد و در کابینتا رو روی هم کوبید

و من تمام مدت توی افکارم غرق شده بودم

من دارم عوض میشم

میتونم حسش کنم...حس میکنم که یه چیزایی درونم داره تغییر می‌کنه

یه چیزی مثل لکه سیاه روی بدنم داره از درونمم رشد می‌کنه...

و من نمی‌دونم این تغییر خوبه یا نه...

صداهایی رو توی سرم می‌شنیدم و توی قلبم چیز عجیبی حس میکردم

صداهایی که نمی‌فهمیدم چی میگن و حس عجیبی که روی سینم سنگینی می‌کرد...

صدای در حیاط بلند شد و نشان ازاین میداد که بابا برگشته!

مرحله دوم دعوای امروز تو راهه!

زانوهامو بغل کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم و منتظر شدم که مامان هرلحظه منفجر بشه...

حدودای نیم ساعت بیشتر طول نکشید که مامان بالاخره منفجر شد

«بیا چشم و دلت روشن...اگه بدونی دخترت امروز چه دسته گلی به آب داده... یه ذره آبرو واسمون نذاشت...!»

ناخودآگاه بخاطر حرفش خندم گرفت

دسته گلی که به آب دادم!

بعضی وقتا به این فکر میکنم که اگه مامان بدونه من قبلا دزدکی رفتم خونه‌ی سینا اینا اونم آخر شب چه واکنشی نشون میده!

پیش خودم آروم خندیدم...

مامان هرچی که امروز شده بود برای بابا تعریف کرد و بابا فقط سکوت کرد!

سرمو بلند کردم و موهامو از تو صورتم کنار زدم

از جام پاشدم و در اتاقو باز کردم

باید با بابا حرف بزنم!

وارد پذیرایی شدم و با فاصله از مامان و بابا وایسادم

مامان عصبانی بهم نگاهی کرد و روشو برگردوند

ولی بابا فقط نگام کرد بدون هیچ احساسی...کاملا خنثی...

«سلام بابا خسته نباشی!»

بابا در جواب فقط سرشو تکون داد و چیزی نگفت

آب دهنمو قورت دادم و کلمه ها رو توی ذهنم مرتب کردم

«بابا خودت میدونی که من از اولشم با این جریان خواستگاری و ازدواج با سینا مخالف بودم...! امروز هم لیلا خانوم اومد دم در و من اول مودبانه بهش گفتم که نظرم منفیه...»

مامان تو حرفم پرید

«اون مودبانه حرف زدنت بود یعنی؟!»

به حرفش توجهی نکردم و ادامه دادم

«ولی بابا اون بهمون بی احترامی کرد و حرفایی زد که درست نبود منم عصبانی شدم و جوابشو دادم...خودت خوب می‌دونی من هیچوقت با کسی بدرفتاری نمیکنم مگه اینکه مجبور بشم...!»

بابا بدون هیچ حرفی فقط گوش کرد

و این منو نگران میکرد...

«یه ذره آبرو برامون نذاشتی دختر...ما فردا چجوری سرمونو بین آشناها بلند کنیم؟هرچی باشه خانواده لیلا از بزرگای اینجان!»

«بابا باور کن من منظوری نداشتم نمی‌خواستم با لیلا خانوم بحث کنم خودش کاری کرد که من جوابشو بدم...»

بابا سری تکون داد

«باشه آتوسا... میتونی برگردی تو اتاقت!»

کمی به بابا و مامان نگاه کردم

مامان میتونست از شدت عصبانیت خونه رو روی سرمون خراب کنه ولی با کمال تعجب بابا کاملا آروم بود

بدون هیچ حرف دیگه ای برگشتم توی اتاقم و درو بستم

من باید بخاطر کاری که کردم حس بدی داشته باشم

همیشه همین جوری بوده

بعد از اینکه با کسی بحث میکنم یا دعوام میشه حس بدی بهم دست میده و عذاب وجدان میگیرم

اما این بار اینطوری نیست

من هیچ حس بدی ندارم...حتی بجاش حس خوبی دارم...!

و این خوب نیست...!

من همچین آدمی نیستم!

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page