61

61


هی پلک میزدم 

هی یادم میومد 

هی تودلم یجوری میشد 

ولی باورم نمیشد 

این پروسه رو انقدر تکرار کردم تا خوابم برد 

یه خواب عمیق و طولانی 

بعد از ظهر بیدار شدم 

اتقدر طولانی خوابیده بودم همه تنم گرفته بود 

یه دوش گرفتم که سرحال شم 

رفتم پایین یچیزی خوردم که ضعف نکنم 

عصر نوبت ارایشگاه داشتم 

میخواستم موهامو کوتاه تر کنم 

نشستم روی مبل گوشیمو برداشتم 

کلی پیام داشتم 

یکی یکی باز کردم جواب دادم 

رسیدم به پیام دیلا 

باز کردم نوشته بود

"...توبودی راحت بودم پشت سرت منم برگشتم خونه..."

یه ربع بعد نوشته بود

"...بیداری؟بیام پیشت؟..."

هیچکدوم از پیاماشو جواب نداده بودم 

بازم جواب ندادم 

گوشیو انداختم کنار 

یلحظه از توآینه به خودم نگاه کردم 

واقعا داشتم چیکار میکردم؟!

دیلارو میخواستم باتمام وجودمیخواستمش 

اما هنوز خیلی چیزا بینمون حل نشده بود 

باید از حس دیلا مطمعن میشدم 

میترسیدم ازاینکه برای اون فقط تجربه ی جدید باسه و این وسط من داغون ترازاینی که الان هستم بشم

از یطرفم هنوز روی رربرو شدن باهاش و رودر رو حرف زدنو نداشتم 

واقعا مونده بودم چیکار کنم 

عصررفتم ارایشگاه موهامو کوتاه کردم 

از همون طرف رفتم کافه همیشگی 

رفتم داخل نشستم یه شیک سفارش دادم 

منتظر بودم سفارشمو بیارن 

صندلی روبروم کشیده شدعقب و با دیدن یزدان پوفی کردم و گفتم

-...مهمون سرزده نمیخواما

Report Page