61

61


#نگاه #61

نگاهمو ازش گرفتمو گفتم 

- امیر من خسته ام از اینکه عاشقت بودمو منو پس زدی... دلم میخواد عاشقت نباشم. دلم میخواد میبینمت تو دلم قند آب نشه . دوست دارم چشممو میبندم فکر تو نیاد تو سرم... بیست سالمه اما از وقتی یادمه تورو دوست داشتم. اوایل به عنوان برادر بعد به عنوان دوست و خیلی وقته شدی عشق زندگیم... اما ...

نگاهش  کردمو گفتم 

- واقعا تو چی میخوای از من ؟ که عشقت باشم وقتی پسم میزنی ؟

امیر فقط نگاه کرد 

خواستم بگم دوست دارم عاشقت نباشم اما نمیتونم

اما در باز شد

پرستار اومد تو و امیر رو بیرون کرد

مامان برگشت داخلو گفت

- بین شما چیزیه ؟

دیگه بریده بودم

برای همین گفتم 

- کاش بود 

مامان مشکوک نگاهم کردو گفت 

- منظورت چیه نگاه جان ؟ یه وقت با امیر ...

پریدم وسط حرفشو گفتم 

- یه وقت چی مادر من ؟ با میر چی ؟ کسی اصلا امیر رو میبینه آخه ؟

مامان ساکت شدو کنارم نشست 

آروم بعد چند دقیقه گقت 

- آخه اون طوری تورو نگاه میکنه انگار عاشقته 

از حرف مامان آه کشیدم 

چشممو بستمو گفتم

- فقط نگاهش اینطوریه ... تو حرفاش که چنین چیزی نیست 

- بهتر ... نباشه... خیلی تفاوت سنی دارین ... تازه اون یه بار ازدواج کرده

از حرف مامان میخواستم بخندم 

یه خنده عصبی و پر از درد البته

دقیقا حرف های امیر بود. با کلافگی گفتک

- آخه مادر من اینا دلیله برا بد بودن یه نفر ؟

درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹

Report Page