#61

#61

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


به بیرون کلبه میرم.

شب و تاریکی...

نور ضعیفی رو میبینم،

به سمتش قدم برمیدارم...

چشمهام داره به تاریکی عادت میکنه

و اینجوری بیشتر میتونم فضای اطرافم رو ببینم.


«لوکاستا»!

بیدار شدی؟!


راستش تشنه ام بود...


سکوت...

سکوت...


خواب دنیای عجیبیه «آراکس»...

پُکی از پیپ توی دستش میگیره...

دودش رو بیرون میفرسته...

کنارش میشینم...

من میتونم وارد خواب مردم بشم...

رویاهاشون رو ببینم و

حتی میتونم خوابهاشون رو هدایت کنم...

به پیپ توی دستش خیره میشه...!

سکوت میکنه


«لوکاستا»؟!


به سمتم میپرخه و نگاهمون با هم گره میخوره... میتونم برق چشمهای نمناکش رو

توی اون تاریکی ببینم...


من...

من دوست دارم دوباره ببینمش «آراکس»

میخوام دوباره اون چشمهای آبی آسمونی رو ببینم،

اما خوابهام دیگه برای خودم نیستن...

من سردرگم بین خوابهای مردم میپرخم...

من دیگه خوابی نمیبینم...

من تنهام...

من اینجا تو این کوهستان رها شدم...


بغض صداش ناخودگاه باعث شد

اون رو به آغوش بگیرم.

میدونم «لوکاستا»...

ما بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی

شبیه هم هستیم!

اشکهای «لوکاستا» لباسم رو مرطوب کرده بود...

خودش رو کمی از آغوشم بیرون کشید...

اشکهای روی صورتش رو با انگشتهام پاک کردم... باورم نمیشد این همون کسیه که

با حرفاش و شیطنتهاش توی اولین دیدارمون

من رو خجالت زده کرد!

این کسی که شبیه خودم شده بود رو دوست داشتم...

اینکه تنها من نبودم که حس میکردم

توی این دنیا ترد شده هستم!


Report Page