61

61


سلام خوشگلا صبحتون بخیر بچهااگه رمان دیدار رو دوست دارید به دوستاتون هم معرفی کنین فکرمیکردم داستانای واقعی رو بیشتر دوست داشته باشید


فقط نگاهشون کردم و گوشه لبمو گاز گرفتم  

_....مهسا مامان لباساتو عوض کن بیااینجا

وسایلمو بردم داخل اتاق لباسامو عوض کردم و رفتم پیش مامان 

تواین گیرو دار فقط همیناروکم داشتم تا مامان دوباره کلید کنه رو ازدواج من


_...عزیزم چندترم دیگه مونده ازدرست؟

+...دوترم 

_...بسلامتی موفق باشی 

+...ممنون


حدفی نداشتم برای گفتن مامان مشغول حرف زدن باهاشون شدو منم توافکار خودم پرسه میزدم 


با تکونای دستی به خودم اومدم 

+...بله؟

_....خوشکل خانوم میخواستم اگه مشکلی نباشه شمارتو بهمون بدی برای اشنایی بیشتر 


باالتماس به مامان نگاه کردم تانجاتم بده 

+....خانوم عسکری شماره منو که دارین من یکم بامهسا صحبت کنم شرایط پسرتونو بگم باهاتون تماس میگیرم 


چیزی نگفتن و بلندشدن خداحافظی کردن رفتن 

شالمو باز کردم و ظرفای میوه رو جمع کردم و داخل اشپزخونه بردم و درهمون حال گفتم


+...مامان توکه میدونی من قصدازدواج ندارم چرااجازه دادی بیان خونه؟

_ ...اول و آخر که تومیخوای ازدواج کنی نمیشه که تاآخرعمرت تنها باشی همین حالاهم جواب مثبت بهشون ندادیم آدم میپرسه تحقیق میکنه اگه ادم خوبی بودبهش فکر میکنه لگد به بخت خودت نزن


+....مامان من دارم درس میخونم نه میخوام تحقیق کنم دموردشون نه فکر کنم جواب من منفیه 


مامان چیزی نگفت ولی میدونستم این قضیه اینجا تموم نمیشه تایه دعوای درست و حسابی نمیکردیم تموم نمیشد همیشه همین بود


ظرفاروشستم دستامو خشک کردم و برگشتم تواتاق گوشیمو برداشتم یه پیام ازامیرداشتم 


"....مافردا ساعت سه نوبت محضرداریم ...من هنوز منتظر جوابتم...دوسم داری؟..."

Report Page