61

61


#61

#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت61


دوباره ایستادم و از بالا بهش نگاه کردم.

چشماش پر از شوک و ترس بود.


نیشخندی بهش زدم.هنوز داشت سرفه میکرد.

بی حال روی زمین افتاد که خاتون با دستهای لرزون لیوان اب رو ب لبهاش نزدیک کرد.


خونسرد از جلوی چشمای ناباورش رد شدم و به سمت ریما رفتم. هنوز هم با همون چشمهایی که از تعجب ترس بارونی بود بهم خیره بود. وقتی بهش نزدیک شدم سعی کرد درست بایسته اما نتونست!


دستمو دور کمرش انداختم و به سمت خودم کشیدمش و لبمو روی لبش گذاشتم و عمیق بوسیدم. بدنش زیر دستم لرزید و لباش به سرعت یخ کرد و فشارش افت کرد.


چشمامو روی هم فشار دادم و عمیق تر بوسیدمش . سنگینی نگاه سلما رو روی خودمون حس میکردم. بعد از چند دقیقه از ریما جدا شدم و لبخند اجباری بهش زدم که قطره اشکی روی گونه اش سرازیر شد.


خاتون به سلما کمک کرد تا به اتاقش بره اما تا اخرین لحظه نگاهش رو روی ریما حس کرد.


همین که از سالن رفت دستمو عقب کشیدم و اخم کردم . ریما با تعجب بهم نگاه میکرد.

نگاهم به لباش خورد که هنوز خیس بود! عصبی با صدای خشنی غریدم:

_نمایش تموم شد .حالا گمشو برو اتاقت


و سریع از اونجا بیرون رفتم

Report Page