61

61


سرمو توسینش پنهون کردم و زیر گوشش گفتم 

+...عالی بود 

چشمام کم کم گرم شدو و همونجا خوابم برد 

وقتی بیدارشدم حامدهم بیدار شده بود تواشپزخونه مشغول بود لباسشو پوشیدم و رفتم پیشش 

+....چیکار میکنی 

-...شام که نخوردی دارم یچیزی درست مبکمم بخوری 

خندیدم و روی میز نشستم نیمه شب بود اما دیگه خوابم نمیومد 

یه لقمه گرفت و بهم داد 

خودمولوس کردم و گفتم 

+...در برابر تو مثل بچهام 

بااخم گفت

-...دوس نداری؟

+...معلومه که دوس دارم 

-...منم دوس دارم بچه 

لقمهای حامد به موقع بود و اگه چیزی نمیخوردم قطعا غش میکردم 

همین پختگی و تجربش

همین که میدونست الان به چی نیاز دارم 

برام ارزش داشت 

اینکه لازم نبود بهش بگم چی میخوام 

یا الان چه حسی دارم 

اون قبل از من میفهمید که چی میخوام 

لقمه ی آخرو خوردم و بلند شدم 

نمیدونستم الان چیکار کنم 

بخوابم؟ 

تنهایی بخوابم یابا حامد ؟

-....خب بریم بالا بخوابیم من فردا صبح باید برم سرکار قبل از بیدار شدن داییت میرم بالا 

باهم روی تخت من خوابیدیم 

هیچوقت انقد باارامش نخوابیده بودم 

وقتی بیدار شدم حامد رفته بود و روی گوشیم یه پیام گذاشته بود 

"...شب منتظرم باش حتما یچیزی بخور تنبلی نکن...."

دوست داشتن مگه غیراز همین بود ؟ که یکی حواسش بهت باشه 

از اعماق وجودم اه کشیدم

Report Page