61

61


***

طول و عرض اتاق رو طی کردم هنوز بیهوش بود.

_یعنی چی...


عصبی غریدم:

_یعنی بدبخت شدیم... یعنی دختر هرچی نباید رو یادش اومده... حالا چیکار کنم! 


مرادی دستی به ریش و پشمش کشید :

_حالا مگه به حالت تو فرقی هم داره! یه کم لفتش بده بعد جدا شو... "تمام شد رفت. از اول همین رو می خواستی...


با غیظ نگاهش کردم. محال بود بذار دختر از پیشم بره من یه حسی به این گربه چمس داشتم.


_نمیشه... یه فکر درست و درمون بکن من نمیذارم این دختر از پیشم بره...


مرادی شوکه زد زیر خنده.


_بله ! نکنه عاشق ماشق شدی پسر؟!


با اخم و تخم رفتم رو سرش نفس هنوز منظم بود اما صورتش اخم داشت.


_ببینمت پسر... آره؟ دوستش داری؟


پتو رو روش بالا کشیدم :

_شعر تلاوت نکن! عاشقی چیه، دوست داشتن کشک کیه بابا یارو ازم حامله ست !


با بلفی که از سر ناچاری پروندم مرادی شاکی بلند گفت: چییییی، باهاش خوابیدی؟ مگر قرار نشد...


بین حرفش رفتم :

_قرار بود و قرار شد ول کن... تو بابام رو می شناسی... حالا که زنم ن داده نوه می‌خواد...


خودشو جلو کشید و عصبی غرید :

_اون گفت توهم گفتی چشم؟ رفتی این بدبخت ننه مرده رو حامله کر دی؟ د اخه تو که اینقدر نامرد نبودی مرد! بدبختش کردی... فکر اینو کردی فردا بعد جدایی و بدست آوردن حافظ‌ قرار چی بهش بگی؟


عصبی سر تخت نشستم :

_"تو رو خبر نکردم جار بزنی همه بفهمن، خبر کردم کمک کنی... یه راه هست از رفیقان کمک بگیر ببین کسی گزارش مفقودی پوپک رو داده یا اگر اره آدرس در بیار برم سراغ خانواده ش...


مرادب مشکوک پچ زد :

_چی تو سرته؟


نگاهش کردم که صدای ناله ش باعث سکوت جفتمون شد.


_من میرم بیرون دخترم وردار ببر خونه یه پرستار بگیر تا ببینم چیکار می تونم بکنم، باهات در تماسم .


باشه ای حواله ش کردم و شماره راننده رو گرفتم.باید تو حالت بی هوشی می‌بردم وگرنه ابرو برام نمیذاره و ممکنه اراجیفش توسط خودشیرین ها و جاسوس های امیرسام به گوش بابا اینا برسه.

Report Page