61

61


#ستاره_بختم_سیاه_بود


قسمت 61

هاجره که فقط حرف بلد بود و تنها می توانست ملتک بار کند کاری دیگری بلد نبود.

اوضاع رو به راه شده می رفت و پسرک ماندگار نیز بزرگ تر شده می رفت. ماندگار عاشق بچه‌هایش بود مخصوصاً پسرش که باعث شده بود که سرش هوو نیاد. پسرکش شیرین تر شده می رفت و به قول دختر دایی اش که می گفت «این پسر رو از آفریقا آوردی!»

خنده ای با این حرف کنج لب هایش جا خوش کرد و نگاهش را به نگاه پسرم هشت ماهش دوخت. حس می کرد معصومیت اطفال جز میوه بهشتی باشد!

 صدایی گوش خراشی را ناگهانی شنید که باعث شد تکانی محکمی بخورد و سرع از جا بلند شد. صدای جیغ دخترکانش و گریه ای پسرکش او را سر در گم کرده بود.

هر سه را محکم بغل گرفته بود و صدای محکم و وحشتناک شلیک گلوله پشت سر هم می آمد و ترس را در دل آن ها جا می داد.

یکی از دخترکانش که بیضار از همه ترسبده بود و جیغ می کشید، دل ماندگار را به لرزه می انداخت!

آرمان سراسیمه وارد اتاق شد و دخترکانش را کع به حالت فجیعی ترسیده بودند را به آغوش کشید و با داد رو به ماندگار گفت: عجله کن جنگ شده بابد بریم تو اتاق پایین!

صدای انواع اسلحه های سنگین و سبک می آمد و ترس را بیشتر در دل آن ها جا می کرد.

هر دو با دو بچه به بغل سریع به اتاق های طبقه پایین آمدند، تا مبادا بم یا گلوله ای اسلحه ها سنگین خانه را روی سرشان خراب کنند.

ویرانی و جنگ همه‌ی روستار را در برگرفته بود و آرمان و رحمت آغا به مشکل توانستند که خانم ها را از آنجا بیرون کنند.

ماندگار به کودکانش به خانه‌ای دایی اش رفتند و بقه هم هر سمتی پراگنده شدند.

دخترکانش خیلی ترسیده بودند و خود ماندگار دست کمی از آن ها نداشت.

روزها گذشت و جنگی که در روستا اتفاق افتاده بود، تمام نمی شد.

شورش گران طالب و داعش بودند!

خرابی ها کم که هیچ بدترم شد و تقریبا یک ماه را ماندگار در خانه ای دایی اش مسکن گزین شد. اما بالاخره تا چه وقت آنجا می ماند؟

آرمان تصمیم بر کرایه گرفتن خانه ای کرد تا همه خانواده را در همانجا جمع کند.

خانه ای کوچک و کهنه ای را که به مشکل پید کرده بود اصلاً به دل ماندگار نبود. بخاطر جنگ و خرابی در روستا همه در شهر ساکن شده بودند و ایم باعث شده بود خانه ای کرایی به مشکل پیدا شود.

***

چند ماه از زندگی در خانه‌ای جدید شان می گذشت و هنوز هم جنگ تمام نشده بود، بلکه خانه‌های قبلی شان ویران تر شده بود.

به خاطر سرما و باران های شدید باعث شده بود، سقف آشپزخانه ویران تر شود.

بعد از اطلاع به صاحب خانه از آن حا نقل مکان کردند به جای دیگری..

این خانه درست تر از خانه ای قبلی شان بود و باعث شده بود تا راحا تر باشند.

شب شده بود، آرمان با لبخند و دست پر به خانه آمد...

- سلام خانوم!

ماندگار از پسوند که آذمان گره نامش زده ذوق زده خندید و با شیطنت مثل همیشه گفت: سلام پسر!

آرمان با شنیدن این حرف او اخمی کرد، اما لبش مهمان خنده شد.


ادامه دارد...


نویسنده : نرگس واثق

Report Page