61

61


اگه یکی این دانیال اروم و مودب و میدیدهیچوقت نمیتونست باور کنه میتونه چقدر  

شیطون و لجباز باشه  

دانیال از مامان خدافظی کردمامان وارد اشپزخونه شد و من پشت سر دانیال رفتم  

کفشاشو پوشید و گفت  

-...نیا بیرون جوجه هوا سرده خودم درو میبندم  

ازخدا خواسته قبول کردم و همونجاازش خداحافظی کردم  

مامان یکم در مورد وضعیت دایی پرسید و با گفتن اینکه من با دکترش صحبت  

نکردم ازدستش دررفتم و وارد اتاقم شدم 

بایاد اوری اتفاقات امروز قلبم لرزید  

هیچوقت این روی دانیال رو ندیده بودم  

همیشه یه ادم مغرور کم حرف بود  

میدیدم که دخترای فامیل خیلی پیگیر شمارش هستن و بین خودشون کلی نقشه برای  

بدست اوردنش میکشن اما هیچوقت بهش فکر نکرده بودم  

دانیال همیشه برای من دانیال بود ...

نه بیشتر نه کمتر .... 

شاید بخاطر همین اروم بودنش بود که نتونستم ببینمش نتونستم بهش فکر کنم  

سیاوش به چشمم اومد و دلمو به اون دادم  

چشمام داغ شدوقطره اشکی از چشمام افتاد پایین  

در اتاقموزدن و مامان اومدداخل سریع صورتمو برگردوندم و خودمو با عوض کردن  

لباسام سرگرم کردم  

-...سیاوش زنگ زد گفت میخوان برن عکس بگیرن با بهناز .. بهناز سختش میشه  

چند ساعت بره ارایشگاه چند ساعتم تواتلیه سرپا بمونه گفت بهت بگم اگه وقت  

داری بری خونشون بهنازو حاضر کنی  

دستم روی لباسا خشک شد ... 

-....منم بهش گفتم حتما میای  

چشمامو بستم چرا از من نمیپرسید و بجای من تصمیمی میگرفت  

هنوزم فکر میکرد من یه دختر بچم که نمیتونم خودم تصمیمای زندیگمو بگیرم  

خسته شده بودم از بحث با مامان

Report Page