61

61


#عطر_شقایق

#۶۱

از بوسه مانی چشم هام انگار رفت پشت سرم

بدنم باز داشت قفل میشد

ناخداگاه لرزیدم

مانی سریع گفت

- معذرت میخوام غیر ارادی بود. دیگه لمست نمیکنم

باورم نمیشد فهمیده

با اینکه چشمم بسته بود و حرفی نزده بودم

صدای پای مانی اومد که از من دور شد و گفت

- تا وقتی اینجایی مطمئن باش شقایق نه لمست میکنم نه دیگه به بدنت نگاه میکنم... خیالت راحت. قول شرف میدم. ریلکس باش

شرمنده شدم

اشکم ریخت

یکی دیگه دنبال بدنم بود

من با لمس و حرف یه نفر دیگه پنیک شده بودم

واقعا حق مانی نبود

اما دست خودم نبود

یکم گذشت

اومد بالای سرم

لبه میز وسط نشست

نگاهش کردم که ناراحت گفت

- چرا گریه میکنی؟

چشمم رو بستم

مانی گفت

- میخوای نیام خونه؟

سریع نگاهش کردم و گفتم نه

مانی ناراحت گفت

- میخوای بری خونه دوست دختر دوست‌م؟

به سختی نشستم و گفتم

- نه... میخوام بمونم... گریه میکنم چون تو رو اذیت کردم و بخاطر کار عادی که تو کردی من حالم بد شد. تو مقصر نبودی. مشکل از منه

مانی غمگین نگاهم کرد و گفت

- مشکل از تو نیست... این حق توئه با بلا هایی که سرت آوردن حالت بد باشه. من درک میکنم.

بغضم بزرگتر شد

چرا باید یه نفر انقدر خوب باشه

پلک زدم

اشکم ریخت

آروم گفتم

- مادرت حتما یه فرشته است!

سوالی نگاهم کرد

هنگ کرده بود

نگاهش نکردم و گفتم

- چون تو انقدر انسان و با ملاحضه ای!‌

مانی آروم خندید

رفت رو کاناپه کناری نشست و گفت

- مادرم زن خوبی بود... اما متخصص بد انتخاب کردنه. تو این مسیر هم ما هم خودش خیلی عذاب کشیدیم.

سرم بلند کردم

به هم نگاه کردیم

مانی گفت

- پدر و مادر تو خوب بودن با هم؟

سر تکون دادم و گفتم

- در حد یه زن و شوهر روستایی میشه گفت خوب... اما من هیچوقت ندارم به هم محبت خاصی داشته باشن! انگار هر کار می‌کردند از سر وظیفه بود

به هم چند لحظه نگاه کردیم

مانی گفت

- برگردی پیش پدرت چکار میکنی؟

Report Page