61

61


61

سریع برگشتم سمتش که نشیمن موتور رو بالا داد و از محفظه زیرش یه کلاه آفتاب گیر باستان شناسی مشکی بیرون آورد 

گذاشت سر منو خودش هم یه کلاه کپ مشکی گذاشت

عینک آفتابیشو زدو گفت 

- کلاه هارو بای د با خودمون ببریم 

موتور رو قفل کردو دست آزاد منو گرفت 

با هم راه افتادیمو گفتم 

- الان منو شبیه پسرا کردی. دست همم گرفتیم فکر میکنن همجنسگرا هستیم 

عثمان خندیدو گفت 

- نه فکر نمیکنن اینجا عادیه . 

خندیدو گفت 

- راست میگم هانا . تو مصر مردا وقتی با هم دوست و برادر باشن دست همو میگیرن و راه میرن 

- جدا ؟ خیلی عجیبه. حالا داریم کجا میریم ؟

وارد خیابون اصلی شدیمو عثمان گفت 

- بازار سنتی قاهره . اینجا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هست. باید خیلی مراقب باشیم هانا. اون دفعه که دیدی چی شد. از من یه قدم هم دور نشو 

سری تکون دادمو گفتم 

- چشم... میتونیم خرید هم بکنیم ؟

- آره چرا که نه. فکر کنم چیزای زیادی داشته باشه که تو خوشت بیاد 

با این حرف فشار ریزی به دستم دادو با شیطنت گفت 

- اتفاقا چندتا لباس زیر سنتی خودمونم دوست دارم برات بگیرم

- لباس زیر سنتی؟ یعنی چی ؟

عثمان بلند خندیدو گفت 

- خودت میبینی .

برام سوال بود چیه که عثمان دوست داره من بگیرم و اینجوری با شیطنت میخنده . 

از یه گذر رد شدیمو کم کم دست فروش های دور خیابون پیدا شدن

چیز های عجیبی داشتن. از دتبند ها و پابند های برنجی و مهره های رنگی. تا لباس های سنتی و ظرف های قدیمی و جدید 

برام خیلی جالب بودو اگه عثمان دستمون میکشید حتما ازش جا میموندم .

پیچیدیم تو دالان اصلی بازار که گذر کوچیک تر و سر پوشیده ای بود. با مغازه هایی با سقف های هلالی و اجناس آویزون از در و دیوار بازار . محو تماشا بودم که عثمان گفت 

- اوه اینو ببین هانا


سلام دوستان. اگر برای خوندن ادامه رمان وارث شیخ عجله دارید فایل کامل از اینجا تهیه کنین 👇👇👇

https://t.me/mynovelsell/571

هیچ کانال و سایت دیگه ای با رضایت من نیست. هیچ کدوم عزیزان. هیچکدوم. همه دزدیه متاسفانه 😔 عاقبت این مملکت با آدم هایی که از رمان ده تومنی نمیگذرن و میدزدن و کپی میکنن یا برای خودشون میفروشن واقعا چی میشه؟

Report Page