61

61


رمان #دختر_بد


قسمت شصت و یکم

پاهام سست میشن و دو سه قدم بی تعادل جابه جا میشم تا بالاخره به دیوار می چسبم و می تونم با تکیه خودمو نگه دارم.

پارسا روبروم برگشته و عصبی دست به موهاش می کشه.

-چرا این طوری شدی تو هیوا؟ چرا دروغ می بافی برام؟ از بهانه هات بیزارم...

کیف و لباسام هموناییه که از سفر همراه داشتم و بدون این که طلبکار باشم بلیطی که ته کیفم جامونده رو درمیارم و مقابلش رو زمین می ندازم...

در سکوت مقابل هم ایستادیم و من کم مونده از فشار این استرس قالب تهی کنم.

-اصلا نمی فهممت هیوا، انگار نه انگار یک ساله با هم دوستیم! انگار فرسنگ ها دور و غریبه تر از هر غریبه ایم...

سهم من از دادخواستم همین حرفاست و با نوک کفشش بلیط بخت برگشته رو سمتی شوت می کنه و میره...

امیر بازم تلاشش رو می کنه و پارسا رو تا ماشینش دنبال می کنه.

-خیلی نگران اون خانمی من می رسونمش هرجا می خواد، شما بمونید و مشکلتونو حل کنید!

-تو بمون مفیدتری!

حرفش مثل تیر خلاص قلبمو می سوزونه و امیرم مات بین من و پیاده رو و خیابونی که پارسا رو میبره می ایسته.

ماشینش روشنه و بدون استارت گاز میده و حرکت می کنه.

چشمام تار می بینه و پاهام بیش از حد می لرزن. لابد به خاطر دویدنه...

چند تا مشت آروم به زانوهام می زنم تا لرزششون بخوابه و بتونم قدم بردارم ولی بی فایده ان، مشت به سینه هم برای بالا اومدن نفس بی فایده است. سعی می کنم بایستم و پیش امیر نشکنم ولی آفتاب مستقیم تو چشمم می زنه و سوت ممتدی از سکوت تو سرم اکو می گیره...

-هیوا مراقب باش...

***

چشم باز می کنم و گنگ و گیج اتاقی که داخلش خوابیدم رو برانداز می کنم. چرا دوباره اینجام؟

مگه از سوتفاهم قبلی درس عبرت نگرفته که باز اینجا آوردتم؟

چشمامو محکم فشار میدم تا سستی از سرم بپره و بلند میشم. قسمت جلوی سرم ناجور میسوزه، دست می کشم و باندپیچی شده است... نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده ولی نمیخوام این جا باشم.

 سوزن سرمو از دستم می کشم و هنوز هوای بیرون از پنجره تاریکه.

آروم از تخت پایین میرم و در اتاقشو باز می کنم. نمی دونم کیفم کجاست و آروم طوری که صدای پام تو خونه نپیچه دو سه قدم داخل هال برمی دارم. خودش روی مبل خوابیده و کیفم روی میز عسلی درست جاییه که امیر خوابیده!

نفس هوف مانند تقریبا بی صدایی می کشم و سمتش میرم و کیفو آروم می کشم. موفق میشم بدون بیدار شدنش به کیفم برسم و حالا مرحله ی سخت از خونه بیرون رفتن باقی می مونه.

سمت در میرم و تو نور کم سوی خونه چیزی که جلوی پام افتاره رو نمی بینم. مثل سنگ سفته و سعی میکنم برخوردمو باهاش ندیده بگیرم و زودتر از اینجا فرار کنم ولی تیزی ای که روی سطح پام کشیده میشه کنترل شرایط رو از دستم خارج می کنه و با حس این که به موجود زنده برخورد کردم بلند جیغ می کشم و از جا می پرم.

چراغ روشن می شه و نفس نفس می زنم.

-چی شده؟

ترسیده به جایی که برخورد صورت گرفته بود نگاه می کنم و لاک پشت رو می بینم. روی پام رد پنجه اش، شیارای قرمز رنگ خونی به جا گذاشته.

امیر سمتش میره و از زمین بلندش می کنه.

-شما دوتا چرا بی سر و صدا از جا خوابتون بیرون اومدید؟ کجا می خواستید فرار کنین؟

لاک پشتو تو قفسی که قبلا داشت برمی گردونه و رو به من دست به کمر میزنه.

-کجا به سلامتی؟

سعی می کنم خونسردیمو حفظ کنم.

-چرا آوردیم این جا؟ مگه ندیدی وجودت چه سوتفاهمی پیش آورد؟

به لاک پشته نگاه می کنم و باز سوال می پرسم: این تو خونه ی من بوده، دست تو چی کار می کنه؟

سمت آشپزخونه می ره و جوابی به سوالام نمیده.

-یکی یکی بپرس! قبلشم مطمئن شو کسی که سوال می پرسی جواب میده بهت یا نه؟!


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page