601

601


#زندگی_بنفش 

#۶۰۱

نگار خیلی عصبانی و شاکی گفت

- چی ؟ نکنه اینا هم مثل اون همکارتن ؟ ها ؟ سعید تو واقعا قبل من با چند صد نفر بودی !؟

سعید چشم هاش گرد شد 

به نگار نگاه کرد و نیما سریع گفت

- با اینا نبوده که. اینا کار آموزاش بودن اما ...

نشد حرفش تموم شه 

چون یکی از دخترا بلند گفت 

- وای آقای قربانی ... 

سعید زد به پیشونیش و نیما گفت 

- لعنتی شروع شد 

دخترا بدو بدو اومدن 

اون یکی گفت 

- شما اینجایین . از سفر برگستین. ما خیلی منتظر بودیم .اون یکی گوشیش رو بیرون آوردو گفت 

- از پارسال تا الان ما سه تا پروژه برداشتیم اما هیچکدوم هنوز تحویل ندادیم منتظر بودیم شما چک کنید برامون 

سعید کلافه دست برد تو موهاش 

اون یکی داشت تو کیفش میگشت دنبال چیزی 

این یکی گوشی داد به سعید و گفت

- الان وقت دارین اینو برامون چک کنین

اون یکی فلش از تو کیفش بیرون آوردو گفت

- آقای دکتر این داخل هر سه تا هست میشه لطفا اینم چک کنید برامون 

اون یکی رو به نیما گفت

- شما قرار بود به ما خبر بدید هر وقت آقای دکتر برگشتن ایران

ابروهای من بالا پرید و نیما گفت

- شما فرصت نمیدید خب . تازه صبح رسیدن . الان اومدن صبحانه بخورن! 

رو کرد به نگار و گفت

- ایشونم خانم آقای دکتر هستن و یکم رو روابط کاری همسرش حساسن 

نگار که فقط داشت با اخم به دخترا نگاه میکرد 

هر دو جا خوردن 

سریع به نگار نگاه کردن 

سلام کردن تبریک گفتن و دخور دوم فلش گذاشت رو میز و گفت

- خب ما گزاحم نمیشیم. اینو سر فرصت هر وقت تونستید آقای دکتر چک کنید به ما خبر بدین . ببخشید مزاحم شدیم 

دوتایی سریع دور شدن سر یه میز دور از ما نشستن 

سعید به نگار نگاه کرد و گفت

- راضی شدی؟ یا ساله در رفتما ! 

نیما خندید و گفت

- خوبه دیگه از ترس نگار ولت کردن وگرنه گفتم الان میرن لپ تاپم میارن همینجا خفتت میکنن

با خنده پرسیدم

- قضیه چیه؟

سعید شاکی گفت 

- یه کار آموزی اومدن . دیوونه ام کردن. هیچ کاریو درست انجام نمیدن. یه بار کمکشون کردم . صد بار اومدن دیگه مجبور شدیم دروغ بگیم من ایران نیستم ول کنن. روزی یه ایمیل میدن کی برمیگردین .

به نگار نگاه کرد و گفت 

- مرسی که انقدر خوب در موردم فکر میکنی 

نگار همچنان اخم بود 

خم شد 

فلش رو برداشت 

بلند شد و گفت 

- بهتره دیگه هیچ کار آموز دختری بر نداری!

با این حرف عصبانی به سمت دخترا رفت

ابرو هر سه تامون بالا مرید و نیما گفت

- یا همخ امام ها دیگه امام زاده ها جواب نمیدن

نگار رفت فلش رو کوبید رو میز اون ها و چیزی گفت

- میشد از لبش فهمید داره میگه

- دیگه به شوهر من نه ایمیل میزنید نه نزدیک میشید 

با عصبانیت برگشت سمت ما و سعید آروم گفت 

- نصفش زیر زمینه ها

آروم جواب دادم

- فاتحه ات رو بخون سعید

Report Page