60

60

hdyh

دلم میخواست تا ابد توی این آرامش بمونم 

دو از هر خواسته و هدفی 

فقط فقط کنار ایان 

باهم لحظه هامون رو بسازیم

خودمو توی بغلش جمع کردمو زل زدم به سقف

ایانم دستاشو دورم سفت کرد 

نگاهشو روی صورتم حس میکردم 

ولی چیزی مانع میشد تا نگاهش کنم 

با بوسه ای که روی لپم کاشت 

برگشتم سمتش 

-از من فرار میکنی؟

سرمو تکون دادم

-پس چرا نگاهم نمیکنی؟چرا حرفی نمیزنی؟

جای چشماش به ته ریش روی صورتش خیره شدم

+خودمم نمیدونم من همیشه گوشه گیر بودم نه فقط من همه سوکوبوس ها هیچ کس با دیگری کاری نداره تنها شخصی که من باهاش حرف میزدم سیندی بود که اونم همیشه سیندی حرف میزد و من فقط گوش میکردم و بهش میخندیدم الان واقعا برام سخته کسیو وارد زندگیم کنم نمیدونم چی بگم نمیدونم چیکار کنم با خیلی چیزا هنوز کنار نیومدم

وقتی حرف میزدم حرکت دست ایان توی موهام بهم آرامش تزریق میکرد 

-میفهمم چی میگی مالیا شما خیلی با ما فرق دارین مطمعنم خیلی از شماها شکنجه میشین نمیخواد به این چیزا فکر کنی پاشو باید بریم پیش نیک 

از روی تخت بلند شدیم 

لباسامو مرتب کردمو رفتم سمت ایان

دلم میخواست پرواز کنم تا اوج تا بالای بالا 

-میتونیم تا اونجا پرواز کنیم 

ذوق زده به ایان نگاه کردم 

+منو نمیبینن؟

-ن نترس از یه راهی میریم که کسی نمیشناسه 

پریدم بغلشو نرم لبشو بوسیدم 

+مرسی 

گوشه لبش آروم رفت بالا

سرشو آرود پایین که از دستش در رفتم 

-عه کجا در رفتی بیا اینجا بینم 

+نه نه الان کار مهم تری داریم باید بریم 

-باشه میریم ولی بالاخره که دستم بت میرسه 

+بیا بریم دیگه عه

-نیگا نیگا میپیچونه

خندیدمو چیزی نگفتم ایان پنجره رو باز کردو هر دو پریدیم

Report Page