#60

#60

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


چرا حس خوبی بهش نداری؟

بخاطرِ اینکه اون غریبه است

و من به غریبه ها اعتماد ندارم «آراکس».


چند روز دیگه به همین منوال گذشت،

هر بار سعی میکردم به «لوکاستا» نزدیک بشم

که باهاش در مورد کابوس هام صحبت کنم

اون از من فرار میکرد!

تو این مدت به طرز عجیبی خواب‌های راحتی داشتم

به دور از کابوس و وحشت!

روی تخت دراز کشیده بودم

و «آلاریک» پایین تخت خوابیده بود،

تو این چند روز بیشتر از همیشه

سعی میکرد کنارم باشه.

دلیلیش هم عدم اعتماد به این مکان و آدمهاش بود.

به پهلو چرخیدم و دست راستم رو زیر سرم گذاشتم

و به چهره ی غرق خواب «آلاریک» خیره شدم.

موهای روشن و زیباش،

اون بینی کشیده و پوست برنزه اش،

بازوهای قوی و شونه های پهنش...

انقدر بهش خیره بودم که

چشمام سنگین شدن و به خواب رفتم.


(صدای ریز خنده های زنی که توی گوشم میپیچید...

پرد های حریر روشنی که توی باد تاب میخوردن...

صدای آروم زن...

مردی که در آغوش گرفته بودش...

چهره ی زن با موهای پریشونش پوشیده شده بود

و مرد...

نمیتونستم ببینمش...

اما صدای خنده های سرشار از شادیشون

به گوشم میرسید...

میتونستم از این فاصله عشقی که بینشون هست

رو حس کنم...

نگاهم رو میچرخونم...

گردنبندی که بالای سرم آویز شده...

برگهای سبز در هم تنیده شده

و نگین نیلی رنگی که بالای برگها خودنمایی میکنه...)

از خواب میپرم،

احساس تشنگی میکنم.

بلند میشم و به آرومی اتاق رو ترک میکنم.

لیوان آب رو یک نفس سر میکشم...

نگاهم به در پشتی کلبه میچرخه،

نیمه بازه!


Report Page