60

60


دوباره اومد جلوم و راهمو بست 

به چشماش نگاه کردم چقدردلم تنگ شده بود براش

_....ماشینو بدجا پارک کردم خیابون شلوغه این بچه بازیارو بذار کنار میخوام باهات حرف بزنم 


بغض کردم به من میگفت بچه!

+....ولم کن نمیام

اخمی بهم کرد بازوم رو کشیددنبال خودش و سوار ماشینش کرد قفل ماشینو فورا زد تا پیاده نشم


اعصابم خرد بود ضعیف شده بود 

ناخداسته سرش داد زدم

+....چیه؟چیکارم داری ؟ چرا نمیری ولم کنی ؟چرادست ازسرم بر نمیداری ؟چرا میخوای عذابم بدی ؟ توقعشو نداشتم امااونم با داد جوابمو داد

_...دلت میخواد برم اره؟برم؟ ها؟


پیچید تویه جاده خاکیو ماشینو نگه داشت صورتم از اشک خیس بود

_....گریه نکن مهسا 

صورتمو برگردوندم و اشکامو پاک کردم 

+...مهسا 

بهش نگاه کردم صورت اصلاح نشده موهای ژولیده 

تابه خودم بیام منو بین بازوهاش قفل کرده بودو باآخرین توانش داشت توی بغلش بهم فشار میاورد 


دلم تنگ شده بود خیلی دیر اما زیاد به اغوشش عادت کرده بودم 

دستامو مشت کردم تانیاد بالاو بخوان کاری کنن که پشبمون شم 


+...ولم کن امیر

_...انقدراذیتت میکنم؟

+...آره اذیتم میکنی

_...مهسا پشیمونم 

همین جمله ی دوکلمه ای کافی بود تاتمام استخونای گردنم باشتاب برگردن وبه امیرخیره شم

+...چی داری میگی توفردا عقدته

_....نمیخوامش نمیتونم تحملش کنم 


نگاهه غمگینی بهم انداخت و گفت

_....همش بخاطر باباست من ازاول گفتم پریا رو نمیخوام باهزار جور کلک منو کشوند خونه عمو ولی الان پشیمونم دارم خفه میشم مهسا


چقدردلم میخواست دستمو بین موهاش فرو کنم و انقدر نوازشش کنم تااروم شه 


چنددقیقه ای سکوت بینمون بود امیر سکوتو شکستو گفت 

_....مهسا 

+...بله

_....بگو دوسم داری قول میدم همه چیو بهم بزنم


خون توبدنم یخ بست خدایاکمکم کن!


_....مهسا 

+...بله

_....بگو دوسم داری قول میدم همه چیو بهم بزنم


خون توبدنم یخ بست خدایاکمکم کن!

+...چی داری میگی امیر دیوونه شدی!هزیون میگی چرا.اسم تو روی اون دختره فرداعقدتونه 

_...مگه من مهم نیستم مهسا؟من نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم؟

باعصبانیت برگشتم سمتش دستمو زدم تخت سینش و گفتم

+...باید زودترازاینا تصمیمتو میگرفتی نه الان منو ببرترمینال لطفا 


چیزی نگفتو ماشینو روشن کردو راه افتاد تمام بدنم داشت میلرزید 

دروغه اگه بگم وسوسه نشدم 

من ازچشماش میخوندم که راست میگه میفهمیدم دنبال یه وصلست تا خودشو ازاین ازدواج نجات بده 


ولی دیربود...

نمیتونستم کناربیام باخودم..

رسیدیم ترمینال بدون خداحافظی پیاده شدم و سوار اتوبوس شدم 

یه بطری آب معدنی خریدم ونوشیدم تایکم التهابم درونم کم شه 

تادیشب دلم میخواست امیربرگرده دلم میخواست همه این اتفاقات خواب باشه 


الان که برگشته بود چرا خودم کاری کردم ازدستش بدم 

خسته بودم 

مغزم نمیکشید 

وقتی میدیدمش این غرور لعنتی همه چیزو خراب میکرد 

چشمام رو بستم و همه چیزرو به سرنوشت سپردم 

هرچیزی که توی تقدیر من باشه همون میشه 


پرده رو کنار دادم و خیابونو نگاه کردم تعداد ادما و ماشینا داشت کم میشدو وارد جاده میشدیم


کاش زندگی هم همینطور بود میتونستی تعداد ادمای اطرافتو کم کنی از شلوغی اطرافت فرار کنی!

انقدربری تا دیگه نتونی برگردی

باکلی فکرای جور واجور رسیدم به مامان زنگ زده بودم اما نیومده بود تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو بهش گفتم 


باتنی خسته و فکری مشغول رسیدم درو باز کردم و وارد شدم

+...مامان کجایی؟چرانیومدی دنبالم؟


سرمو بلند کردم و بادیدن دوتا خانوم که روبروم بودن حرفم نیمه کاره موند 

به مامان نگاه کردم و زیر لب سلام کردم وسایلمو گذاشتم و جلورفتم باهردوشون دست دادم و مامانو بوسیدم 


+....معرفی نمیکنی مامان؟

_...خانوم عسکری هستن همسایه قدیم مادربزرگت.اومدن اینجا تورو خاستگاری کنن واسه اقا پسرشون 

فقط نگاهشون کردم و گوشه لبمو گاز گرفتم  

_....مهسا مامان لباساتو عوض کن بیااینجا

Report Page