60
#60
#رمان_برده_هندی 🔞
#قسمت60
همین که پا تو سالن گذاشتم با سلما رو به رو شدم .
با پوزخند به من نگاه میکرد. انگار داشت بهم میگفت دیدی دختری که اوردی هرزه ایی بیش نبود!
ناراحت و عصبی اخم کردم و بی توجه به سلما راه پله ها رو در پیش گرفتم که با حرفی که سلما زد سر جام ایستادم.
_تا این حد بی غیرت و بی شخصیت ندیده بودمت حسام که پشت سر سوگولیت این همه حرف زدن و رفته پی خراب بازیاش و تو هنوز اونو زنده نگه داشتی.
با شنیدن این حرف چند قدمی که از سلما دور شده بودم رو جبران کردم و دوباره رو به روش ایستادم.
هنوز با پوزخند بهم خیره بود. ولی ترسو میشد از توی نگاهش خوند! توی چشمهای لرزون از ترسش نگاهی انداختم و به گلوش چنگ زدم و غریدم:
_دوباره زر بزن ببینم چی گفتی.جرات داری یک بار دیگه اون چرت و پرتاتو بگو
صورتش حسابی کبود شده بود و توی دستم داشت دست و پا میزد تا نفس بگیره ولی من با بی رحمی دستمو بیشتر فشار دادم که صدای در اومد و بعدش صدای هین و جیغ بلندی شنیدم.
سرمو چرخوندم و خاتون رو دیدم با اون سنش سعی میکرد به سمتم بدوه و ریما.. به دیوار کنار در تکیه داده و با ناباوری و چشمای اشکی بهم خیره شده بود!
ناخودآگاه چنگ دستم باز شد و سلما رو هل دادم عقب. اخمامو بیشتر توهم دادم و خم شدم یقه ی سلما رو گرفتم و اروم طوری که خاتون نشنوه زیر گوشش گفتم؛
_همونطور که تو رو زنده نگه داشتم ، سوگلیمو هم زنده نگه میدارم...!!