60
#پارت60
#قلبیبرایعاشقی
امیر شونه ایی بالا انداخت : اهوم رهام خبر نداره.
از چی خبر نداره؟؟ امیر داره چیکار میکنه . یعنی داره داداش خودشو گول میزنه؟!
از اولم حس بدی به این امیر داشتم.
با چشم اشاره کرد که برم پیششون منم بلند شدم و با قدمای بلند رفتم کنارشون
دختره با دیدن من ابرویی بالا انداخت و سپس اخمی کرد
_قرار نبود غریبه بیاد تو کار
نباید ساکت میموندم میدونستم این ادما از ادمای سر زبون دار خوششون میاد
امیر خواست حرف بزنه که خودم زودتر پیش قدم شدم.
_سلام من دستیار قابل اعتماد اقا رهام هستم!
و بعد دستمو جلو بردم تا باهاش دست بدم
دختره که انتظار نداشت من حرف بزنم به امیر نگاه کرد
امیر تک خنده ایی کرد و دختره با اکراه دستشو تو دستم گذاشت
_اسمت چیه؟!
_آسکی
یه اهوم گفت و رو کرد به طرف امیر
_به رهام بگو دیگه حق نداره کسی رو بفرسته اینجا نباید غریبه به جمع ما اضافه شه!
_ولی رهام دیشب گفت که خودش باهات صحبت میکنه!
دختره پوزخندی زد: نخیر اقا رهام مثله همیشه کار خودشو انجام داده
و بعد تنه ایی به امیر زد و رفت کنار
امیر نگاهی به من انداخت و کلافه دستی تو موهاش کشید
_بیا بریم بالا
_میشه من نیام؟!
_نه
و بعد خودش جلوتر از من راه افتاد ... هوف پشت سرشون رفتم دختره خیلی مشکوک همه جا رو بررسی میکرد
و همش غر میزد معلوم بود امیر رو کلافه کرده!
امیر همش به ساعتش نگاه میکرد انگار دلش میخواست هرچی زودتر رهام بیاد
دروغ چرا منم دلم میخواست بیاد
نزدیک ساعت۵عصر بود نمیدونم چرا رهام نیومده بود همه مون کارامونو انجام دادیم فقط منتظر رهام بودیم
امیر رفت بهش زنگ بزنه هنوز شمارشو نگرفته صدای ماشینش به گوش رسید ... لبخند محوی رو لبم نشست که از چشمای تیز امیر دور نموند
سریع خودمو جمع کردم.