60

60


60

در اتاق سام باز بود و تو قاب در ایستادم.

سام کلی برگه روی میزش چیده بودو متفکر خیره به برگه ها ایستاده بود..

انقدر غرق بود که متوجه حضورم نشد

گلوم رو صاف کردم و گفتم

- چیزی پیدا کردی؟

با تکون سر گفت نه و به من نگاه کرد 

وارد شدم و گفتم

- هیچ ارتباطی بین مالک زمین هایی که کوازار داخلش اتفاق میفته با هم وجود نداره؟

سام با تکون سر گفت نه و بی حوصله نشست

چشم هاشو بست و کمی فشار داد

لبه میز نشستم و به برگه ها نگاه کردم که سام گفت

- شاید یه ارتباط شکلی بین نقاط باشه !

سوالی بهش نگاه کردم که گفت

- نقاط شبکه کوازار ها رو به همراه مختصات اونا رو یه صفحه بزرگ برام پرینت بگیر د بیار

چشمی گفتم و بلند شدم

اما قبل اینکه برم بی مقدمه پرسیدم

- خون یاتی خاص بود؟

ابروهای سام بالا پرید و گفت

- نه ... تو که دیدی رفتار خونش عادی بود ...

- آره ... اما وقتی تو دستت محو شد هیج بخاری به جا نذاشت... مگه اینطوری نیست که باید ردی برای چند لحظه باقی بزاره؟

سام فقط نگاهم کرد 

انگار یه چیزی بود که نمیخواست بگبا تردید گفتم

- نباید بدونم ؟

- بهتره که ندونی...

هر دو به هم نگاه کردیم

ذهنمو درگیر کرده بود

اما میدونستم وقتی سام نخواد چیزی رو بگه... کاری از دستم بر نمیاد.

سام به در اشاره کردو گفت

- پرینت نقاط

نفس خسته ای کشیدم و از اتاق خارج شدم.

یعنی چرا هیچ ردی از خون ساتی باقی نموند؟

داستان از زبان سام :

آترین رفت..

اما نگاه من خیره به جای خالیش مونده بود

نمیتونستم به آترین بگم‌چرا ردی از خون ساتی نمونده ...

آتدین همین الان درگیر عذاب وجدان بود. 

اگه میفهمید مرگ ساتی نزدیکه و بخاطر همین ردی از خونش باقی نموند واقعا بهم میریخت.

من نمیتونم بگم این مرگ کیه ...

امروز ، فردا یا سال بعد...

من فقط میتونم بگم مرگ ساتی نزدیکه ... خیلی نزدیک ...

نفس عمیق کشیدم و به برگه ها نگاه کردم

وقتی زیاد عمر میکنی ... وقتی مرگ و زندگی های زیادی رو به چشم میبینی ... دیگه نسبت به این قضیه بی تفاوت میشی.

مخصوصا که مرگ برای همه انسان ها روزی اتفاق میفته.

پس نمیشد از نزدیک بودن مرگ انسانی متعجب یا ناراحت شد

با این افکار سعی کردم تمرکز کنم رو برگه ها

اما یه چیزی ته ذهنم عذابم میداد

صدایی که میگفت 

- آره ... مرگ پایان هر انسانیه ... اما ... بهتره مصبب مرگ کسی تو نباشی .

چشم هامو با عصبانیت به هم فشار دادم

چه دلیلی داره من مصبب مرگ ساتی باشم. 

من که اونو اینجا تو امنیت قرار دادم

مسلما اگر مرگی باشه بی ربط به من و این عمارته

با این افکار سعی کردم خودمو آروم کنم

اما نمیشد

ِآترین بحثی رو باز کرده بود که ذهنمو بهم ریخته بود

حس عذاب وجدان و حسرت ...

حسرت برای دختری که آرزو هاش ناتموم میمونه.

چهره ساتی وقتی فکر کرد متفاوته تو ذهنم مرور شد 

وقتی چشم هاش برق زد 

لحظه ای که تو بغلم بودو طوری بهم چنگ زده بود که انگار من زندگیش بودم .‌

خدای من..


داشتم عواطف جدیدی رو حس میکردم و این احساس ناشناخته بود برای من .

ناشناخته و ... ترسناک ...

ترسناک از فکر به تبدیل شدم به چیزی غیر از فرشته ...

به یه انسان محدود و آسیب پذیر .

کلافه سرمو بین دستام گرفتم که آترین صدام کرد

- سام... عجله کن.... بیا اینجا....

Report Page