60
بهشت تن توحالم داشت از دیدن آقای تیم ، الیورو میرلندا بهم میخورد بخاطر همین بعد از شام از تام خواستم منو به آپارتمانم برگردونه !
کمی تعجب کرد از خواسته ام اما تونستم مجابش کنم .
دلم میخواست امشب الیورو توی دام بندازم اما وقتی توی دست شویی نزدیکم شد فقط میخواستم با دستای خودم خفه اش کنم .
بعد از تموم شدن شام از پشت میز بلند شدم و تام هم همزمان باهام بلند شد که مادرش با تعجب نگاهمون کرد
لبخند گرمی بهش زدمو گفتم ؛
+من یکاری برام پیش اومده و باید برم .
با این حرفم روی لب های میراندا لبخندی نشست که با پورخند ادامه دادم :
+اما باز میام .
×باشه عزیزم خوشحالمون میکنی !
اول با خانم الیزابت و بعد با بقیه دست دادمو خداحافظی کردم باهاشون .
همراه تام از عمارت بیرون اومدمو سوار ماشین شدیم .
دستمو توی دستش گرفت و حرکت کرد .
دلم نیومد قربانیش کنم اما چارهی دیگه ای نداشتم .
از پنجره به بیرون خیره شده بودمو به این فکر میکردم که واقعا من میتونم ؟!!
هر بار با دیدن آقای تیم ، الیور و میراندا انگار گذشته جلو چشمام تداعی میشد و
عذابم میداد .
توی فکر بودم که با توقف ماشین به تام نگاه کردم
لبخندی بهش زدمو گفتم :
+ممنونم که رسوندیم
در ماشینو باز کردم که دستمو گرفت و به سمت خودش کشیدتم .
سوالی نگاهش کردم که گفت :
_بدون بوس میخواستی بری !؟
از حرفش لبخند مصنوعیی زدم که سرشو جلو اورد و لباشو روی لبام گذاشت
خیلی نرم شروع به خوردن لبام کردو دستشو به سمت سینه هام برد
دستشو گرفتم که ازم کمی فاصله گرفت و تو چشمام خیره شد .
تو چشماش بیقراری موج میزد و میدونستم چی میخواد بگه .
دهنشو باز کرد چیزی بگه که دستمو رو دهنش گذاشتمو گفتم :
+ فردا کلی توی پشت صحنه کار داریم .
لبخند شیطونی زد و گفت :
_ بهونه قبول نمیکنم !
قبل از این که چیزی بگم ماشینو خاموش کرد و بهم اشاره کرد تا پیاده بشم .
به ناچار از ماشین پیاده شدم که تام دستمو گرفت و وارد مجتمع شد .
سوار آسانسور شدیم که با صدای مسیجی که به گوشیم اومد قبلم چند لحظه از تپش ایستاد .
میدونستم که حتما لوکاسه !
با ایستادن آسانسور پیاده شدیمو به سمت آپارتمانم رفتیم .
در رو باز کردم و بلافاصله بعد از وارد شدنمون تام محکم بغلم کرد و لباشو روی لبام گذاشت .
دوست داشتم بدونم لوکاس چی نوشته اما تام خیلی داغ کرده بود .
چشمامو آروم بستمو خودمو به دست تام سپردم .
بدون این که لباشو از لبام جدا کنه زیپ لباسم رو پایین کشید .
دستای گرمشو روی بدن سردم میکشید و من هیچ حسی بجز ناراحتی توی وجودم نبود .
به تام که با ولع میبوسیدتمو با دستش همهجای بدنمو لمس میکرد چشم دوخته بودم !
خیلی دیر شده بود ...
برای تموم کردن این بازی خیلی دیره شده بود .
درست وقتی که پدرم فهمید غرورمو له کردنو بعدش به شکل خفت باری بهم تجاوز شد دیر شد .
هر وقت به مرگ پدرم فکر میکردم برای انتقام انگیزه میگرفتم .
دستمو پشت گردن تام بردم که سریع بلندم،کرد و به سمت اتاقم رفت .
باید خیلی زود جای خودمو توی بغل تام محکم میکردم وهرچه زودتر قانعش میکردم تا ازدواج کنیم .
میدونستم که آقای تیم و الیور حتما نقشه ای میکشن تا بلایی سرم بیارن بخاطر همین باید جای خودمو سفت میکردم .
روی تخت انداختتمو کاملا روم خیمه زد .
سرشو تو گودی گردنم برد و شروع به خوردن کرد .
نفساش داغ و نامنظم بودن ...
میتونستم حس کنم چقدر توی اوجه !
دستمو نوازش وار روی بازوهاش میکشیدم که حس کردم مردنگیش داره بزرگ میشه .