60
رمان #دختر_بد
قسمت شصتم
چشمای دخترش توجهمو جلب می کنه و نگام به چشمای دختربچه است. سعی می کنم شباهتش رو به چشمای کسی که نباید، ندیده بگیرم.
-فقط دخترخاله؟
صدام می لرزه و آب دهنمو قورت می دم.
بچه رو کامل پشت سرش قایم کرده و برام سر تکون میده.
-آره، فقط دختر خاله!
یه جای کار اشکال داره! دروغایی که شنیدم و دیگه نمی خوام ازشون ساده بگذرم.
-چرا باید دختر خاله اش رو ازم قایم کنه؟ چرا باهاتون قرار میذاره و ازم مخفی می کنه؟ می دونم دوستت نداره، چرا وقتتو پاش هدر میدی و باعث عذاب دیگری میشی؟
چشماش قشنگن و برق می زنن، صورتش از ترس یا هر حسی که نمی فهمم قرمز شده و جوابمو زمزمه می کنه.
-چی می خوای بگی؟ می دونم پارسا دوستم نداره!
-پس چرا می بینیش و بدتر این که چرا از من مخفی تون می کنه؟ اگه فقط یه رابطه ی فامیلی باشه من مشکلی ندارم باهاش ولی...
اشکش می چکه و با نفس عمیق حرف می زنه.
- از مخفی کاریش نمی دونم ولی می دونم پارسا فقط دلش برام می سوزه... سعی می کنم کمتر...
-چه خبره این جا؟
به صدای پارسا که از داخل ماشینش میاد سمتش می چرخم و پیاده میشه.
از دست اونم عصبانی ام.
-خبری نیست، فقط دلیل دروغاتو می خوام بفهمم!
عصبی و با توپ پر سرم تشر می زنه.
طوری که تا به حال اصلا از پارسا ندیدم.
-کدوم دروغ؟ دروغو اگه من گفتم باید از من بپرسی دلیلشو، چرا سر راه دیگرانو می گیری؟
دیگه نمی تونم خودداری کنم و منم اشکم سرازیر می شه.
خوشبختانه رهگذر پیاده ای نیست که انگشت نما بشیم و راحت می تونم سوال و جواب کنم.
-بهت گفت پارسا جان! به تو چه ربطی داره که بچه اش مریضه؟
بین من و ترانه می ایسته و دست به کمر هنوز صداش عصبیه.
-مگه نگفتی میری دبی؟
اشکمو با دستم کنار می زنم و یک قدم ازش فاصله می گیرم.
-رفتم و برگشتم، یه کار کوچیک داشتم.
-حالا کی دروغ گویه؟ دبی یه روزه؟ انتظار داری باور کنم؟
-چرا می خوای با شماتتش اشتباه خودتو کتمان کنی؟
صدای امیره و اون که قبل از من از درمانگاه بیرون رفت، نمی دونم وسط این معرکه چه غلطی می کنه؟!
پارسا خونش به جوش میاد با دیدنش و پوزخند تمسخرش منو نشونه می گیره.
-شاهد از غیب رسید! دبی؟ آره؟
امیر با حرص میغره: حرف زدنتو درست کن مردک!
پارسا رو به ترانه می کنه: برو تو ماشین ترانه...
امیر کنارمون می رسه: نمی تونی تشخیص بدی کی مهم تره؟
پارسا سماجت به خرج می ده: ترانه برو بشین!
نگاه پرحرص پارسا برای من می مونه و ترانه دوباره بچه اش رو بغل می زنه.
-به این سوتفاهم دامن نمی زنم پارسا، من تاکسی می گیرم و میرم، تو با هیوا حل کن...
سر اونم داد می کشه: گفتم برو تو ماشین!
امیر با حرص لبشو زیر دندون می کشه و پارسا بازوی ترانه رو گرفته و تو ماشین سوارش می کنه.
درو می بنده و امیر به من اشاره می کنه.
-برو سوار شو باهاش برو و حل کنید بین خودتون...
نمی تونم نفس بکشم. کاش یه خط سیاه بودم و از این صحنه از زندگیم با یه پاکن راحت پاک می شدم. دستمو روی قفسه ی سینه ام مشت می کنم و فشاری که تحمل می کنم از حد انتظارم دردناک تره! معده ام یکباره فوران کرده و راه گلوم بسته است. خم می شم تا بتونم تعادلمو حفظ کنم و پارسا به درک حواله اش می کنه.
-برو به درک...
نویسنده : یغما
ادامه دارد...