~6
Blue-star-سولگی ناراحتی که داشت کارهای کافه رو میکرد از خودش میپرسید "از این بدترم میشه؟" هیچ وقت فکرشو نمیکرد همچین چیزی در انتظارش باشه، اون دقیقا رو به روش وایساده بود. قلبشو حس نمیکرد، توانایی حرکت نداشت، میتونست صدای تند شدن صدای نفس هاشو بشنوه، دنیای سولگی تو چند لحظه به جهنم تبدیل شده بود.
-"کانگ سولگی...این...تویی..؟"
صداش مثل قبل بود، شاید شادابی دوران دبیرستانشون رو نداشت اما هنوزم قلب سولگیرو به همون اندازه بازی میداد. الان باید حرف میزد، تو ۱۵ دقیقه گذشته سولگی حدود ده بار گفته بود "جلسهتون طبقه بالا برگزار میشه" و الان به دلایل کاملا مشخص حتی نمیتونست دهنشو باز کنه.
غریبه ای آیرین رو به سمت بالا راهنمایی کرد و سولگی نتونست کاری جز تماشای رفتنش انجام بده...