#6

#6

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

پیروان تاریکی فرصت رو غنیمت شمردن...

بعد از سالها زمانی برای شروع دوباره پیدا کردن.

خون آشام ها،

جادوگران،

انسان ها

و هر جنبنده ای که روی زمین بود

برای خدمت با اونها متحد شدن.


حتی فرزندان نور دراگون های طلائی یکی یکی به سمت تاریکی رفتن...


جنگ بین نور و تاریکی

خیر و شر برپا شد

و زمین متشکل از دشت های پر از خون و جنازه

محل این نبرد بزرگ شد.


دراگون های طلائی ای که هنوز وفادار مونده بودن

با تمام توان برای پیروزی میجنگیدن...

امت این کافی نبود!

تاریکی از اون چیزی که فکرمیکردن قدرتمندتر شده بود.


خدای نور که درمانده کنار چشمه روی زانوهاش نشسته بود و ناظر مرگ فرزندانش بود

با گریه فریاد زد:

نه...

نه!!!

«مونتارو » که از جانب هیدرا رانده شده بود

با اندوه و قلبی غمگین درسکوت روزهاش رو

در «داینرز» سپری میکرد.


احساس میکرد قلبش در حال فشرده شدنه

آه عمیقی کشید...

نفس کشیدن براش سخت بود.

دوری از هیدرا براش مثل یک سم کشنده شده بود.

صدای گریه ضعیف هیدرا توی گوشهاش پیچید

 ( آيا توهم بود؟)

نه...

نه ...

این واقعا صدای هیدرا بود که داشت

مونتارو رو از اعماق قلبش فرا میخوند!


از دل تاریکی بیرون اومد

باید خودش رو به هیدرا میرسوند!


سرزمین تاریکی رو به مقصد « لدا» ترک کرد.

 

هیدرای عزیز من...

«عشق من»

چه چیزی چشمهای زیبای تو رو غمگین و گریان کرده...؟!

آهسته به سمت هیدرا که ناتوان در کنار چشمه زانو زده بودقدم برداشت،

با چشمهای سرشار از عشق و نگرانی مثل شخصی که سالها تشنه بود به هیدرا خیره شد...

هر چه بیشتر نگاه میکرد تشنگیش بیشتر میشد

آه...

عشق من...

چقدر دلتنگ تو بودم...

دلتنگ شنیدن اسمم از دهان تو...

دستهاش رو به احتیاط به سمت پهلوی هیدرا برد

بدن نحیفش رو بین دستهای قدرتمندش گرفت

و اون رو به سمت خودش کشید...

هیدرا رو توی آغوشش فشرد...

عطر تنش رو بو کشید...

موهاش رو نوازش کرد...

بوسه های که بی اختیارش روی صورت هیدرا روانه میشد...

دستهاش رو بیشتر دورش حلقه کرد و فشرد

جوری که انگار میخواست با اون یکی بشه...

«عشق من!»

 صدای ریز هق هق هیدرا:

هق...

هق...

من خیلی تلاش کردم ولی همه چیز خراب شد

هق...

هق...

مونتارو با تمام عشق و محبتی که توی چشمهاش ریخته بود

در حالی که داشت موهاش رو نوازش میکرد

و اون رو بیشتر به خودش میفشرد گفت:

اون روز که خوشحال به این زیبایی ها نگاه میکردی

به تو گفتم زیاد امیدوار نباش،

همه ی اینها به دست همین مردم و فرزندانت نابود میشن!

اما تو انقدر غرق شادی بودی که حتی نشنیدی

و من رو از خودت دور کردی...

ما خدایان روشنای و تاریکی هستیم،

مسئول حفظ نظم جهان!

ما باید فاصلمون رو با ساکنان زمین حفظ کنیم... دخالت زیاد ما میتونه فاجعه بار باشه.

اونها هر چقدر ما رو بخوان ما به همون اندازه بهشون توجه و رحمت می دیم.

تو زیباترین دوران ممکن رو به اونها دادی

بقیش دیگه به خودشون بستگی داره

پس دیگه بیهوده تلاش نکن،

اونها قدر این زیبای ها رو ندونستن.


«مونتارو» کمی «هیدرا» رو از آغوشش بیرون کشید

و با سرانگشتانش اشکهاش رو پاک کرد

بوسه ای رو پیشونیش گذاشت.

«عشق من» این بار از حد خودم فراتر میرم

و به خاطر تو در سرنوشت زمینیان دخالت میکنم

اما باید به من قول بدی دیگه با اونها کاری نداشته باشی،

بذار همه چیز روند طبیعی خودش رو داشته باشه .


Report Page