#6

#6


#برده_هندی6🔞


دوباره نگاه لرزونم رو به لباس هایی که خاتون برام اویز کرده بود نگاه کردم.


 باترس آب دهنمو قورت دادم و به لباس زیر گیپور قرمزی که خاتون برام گذاشته بود نگاه کردم.


با فکرم که از ذهنم گذشت مو به تنم سیخ شد... وقتی ارباب منو با اینا ببینه عکس العملش چیه؟!!


بغضم رو قورت دادم و سرم رو چند بار تکون دادم تاواین فکرهای مضخرف از سرم بیرون بره...


دست لرزونم رو به سمت لباس زیر بردم و سریع پ پوشیدمشون و بعد لباس سنتی که پر از ملیله دوزی و پولک بود..

با رنگ های شاد و جذاب....


بعد از پوشیندن لباسا از رختکن بیرون زدم که با اولین قدمی که برداشتم باسر رفتم تو سینه کسی.


سریع یه قدم عقب برداشتم که اربابو جلوم دیدم.

چونمو تو دستش گرفتن و به صورتم نگاه کرد. وقتی آنالیز کردن من تموم شد بدون اینکه چونمو ول کنه رو به خاتون گفت:


-فقط دو ساعت دیگه مونده خاتون

اگه دیدم دوساعتت شد دو ساعت و یک دقیقه خودت میدونی و این برده کوچولوی هندی...


یهو یقه ی لباسمو گرفت و پایین کشید.

اوومی زیر لب گفت و یهو خم شد و لب پایینمو بین لباش گرفت.


مثل برق گرفته ها خشک شدم.تا خواستم عقب برم موهام چنگ زدو صورتم و با خشونت بهدلبهاش فشار دادو لب پایینمو با ولع مکید.


بعد از چند ثانیه ازم فاصله گرفت و با چشمای تب دار نیشخند زد:

_بد نبود!


بعد رفتن ارباب خشکم زده بود که با کشیدن دستم توسط خاتون به خودم اومدم.

-بدو دختر وقت نداریم 


همینطور که به من تشر میزد منو برد داخل اتاقی و روی صندلی نشوند و به جون صورتم افتاد.

با هر حرکت نخ روی صورتم اخی میگفتم 


تموم که شد وسایل ارایششو اورد و شروع کرد به رنگ بخشیدن به صورتم .بعد از ربع ساعت با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت:


-هزارماشالله مثل ماه شب چهارده میمونی دختر جان


با غم گفتم:

_چه فایده وقتی بختم مثل صورت نیست و نحسه


لبشو گاز گرفت و وسایلشو جمع کرد:


_امیدوار باش دختر.به خدا توکل کن.

فقط کافیه برای ارباب وارث پسر بیاری تا بشی ملکه اش...

بعد لباس خواب مشکی کوتاه و بازی به سمتم گرفت :

_بیا اینو بپوش


بی حرف پوشیدم که به سمت در رفت و گفت:


_اینجا بشین تا ارباب بیاد

وقتی اومد سرو مشروب یادت نره!


با صدای در و چرخیدن کلید توش و قفل شدنش با بهت به تخت خوابی که با برگ های گل رز و تور های سفید تزئین شده بود نگاه کردم...

Report Page