#6

#6


«افرا من مطمئن نیستم...ما نمیتونیم فقط به چندتا خواب اعتماد کنیم...بیا بیخیالش شو!»

مایا اینو گفت و موهای طلایی مانندش رو از توی صورتش کنار

«مایا ما راجع بهش حرف زدیم!»

«باشه افرا...مثلا پیداش کردی میخوای چیکار کنی؟؟یه گروه از خون آشام ها رو به پلیس تحویل بدی؟»

«خب هنوز به اونش فکر نکردم...»

با خنده گفتم و روی چمنای روبروی درمانگاه‌ نشستیم

«بس کن افرا لطفا! به خاطر خدا بیخیال این ماجرا شو خودت داری میگی خون آشام! اونا فقط افسانه ان واقعیت ندارن...تازه اگه طبق حرفای خودت اونا واقعا وجود داشته باشن خیلی خطرناکن!!تو که فکر نمیکنی اونا مثل استفن توی خاطرات خون‌آشام باشن؟!»

زیرلب خندیدم

«خب چرا نباشن؟تازه اون جیمز هم خیلی خوشگله!»

مایا کیفشو پرت کرد سمتم و نفس عمیقی کشید.

«افرا از الان به بعد این ماجراها رو تموم میکنی همین که گفتم!این واقعا احمقانس دنبال آدمی که تو خوابت میبینی بگردی!تازه اونم یه خون آشام! افرا این زندگی واقعیه مثل رمان یا فیلم هایی که میخونیم و میبینیم نیست!خون آشام ها وجود ندارن!خون آشام ها،گرگینه ها،ساحره ها یا هرچیز افسانه ای دیگه رو فراموش کن!باشه؟!»

دستامو مشت کردم و کنار بدنم نگهشون داشتم...


با شک و تردید توی پیاده رو قدم میذاشتم.نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه اما یه حسی بهم میگفت امتحانش کن.

روبروی ساختمون قدیمی وایسادم.یه ساختمون پنج طبقه بود.

برای آخرین بار آدرسی که توی ایمیل برام ارسال شده بود چک کردم

در ورودی رو باز کردم و رفتم داخل.

پله های زیرزمین روبروم بود و چند تا لامپ زرد قدیمی تا پایین راهو نشون میداد.

نفس عمیقی کشیدم و از پله ها رفتم پایین.

رسیدم به یه در آهنی

آروم در زدم و چند ثانیه بعد در باز شد

کسی پشت در نبود!

آروم درو کنار زدم و رفتم داخل.

زیر زمین بزرگی بود و با چند تا لامپ مهتابی روشن شده بود.

روی زمین فرش های قدیمی پهن شده بود و دکور خیلی ساده ای داشت.

«درو ببند بیا داخل!»

صدای مردونه ای گفت

درو بستم و رفتم جلو تر و صدا زدم

«ببخشید من برای کلاس یوگا اومدم»

البته فکر کنم اینو تو ذهنم گفتم و منتظر جواب موندم

مرد چشم بادامی از اتاق کوچیکی که ته زیر زمین بود بیرون اومد و کمی بهم نگاه کرد.

از ظاهرش مشخص بود باید سنش حدودای چهل سالی باشه.

از چشماشم میشد فهمید که از آسیای شرقیه.

«بله!اما من مربی یوگا نیستم!»

ابروهامو دادم بالا

«منظورتون چیه؟شما به من ایمیل دادین که بیام اینجا!»

لبخندی زد

«درسته من بهت ایمیل دادم اما نگفتم که مربی یوگام و قراره کلاس یوگا برات بذارم!»

پوزخندی زدم

«پس سرکارم! از اولشم نباید میومدم!»

برگشتم سمت در که صداش متوقفم کرد

«هنوزم جیمز رو تو رویاهات میبینی؟»

با حرفی که زد از ترس سرجام خشکم زد.

اون از کجا میدونست؟

نکنه اون خودشم یه خون آشامه!

«نترس افرا من خون آشام نیستم!»

با ترس برگشتم سمتش و بهش نگاهی کردم

«تو کی هستی؟منو از کجا میشناسی؟اصلا راجبه جیمز از کجا میدونی؟»

خنده ریزی کرد

«اسم من دامونه.نگران نباش بهت آسیبی نمیزنم‌ فقط میخواهم بهت کمک کنم»

«چجوری میتونم بهت اعتماد کنم!»

اومد جلو و دقیقا روبروم ایستاد و دستشو طرفم دراز کرد

«دستمو بگیر تا بهت نشون بدم»

با تردید بهش نگاه کردم

چرا باید بهش اعتماد میکردم اون خیلی عجیب بود!

البته این روزا همه چی زندگیم عجیب شده بود! یه صدایی توی سرم اینو بهم یادآوری کرد

با ترس دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم و ناگهان سر از خونه قدیمی مادربزرگم دراوردم.

صدای پچ پچ دوتا بچه میومد.جلوتر رفتم و باور چیزی که می‌دیدم برام ممکن نبود

بچگیای خودمو رایان بود!

وقتی بچه بودیم خونه مادربزرگم یه پَر رنگارنگ پیدا کردیم و تو باغچه قایمش کردیم.

«افرا نباید به کسی بگی ما رازمونو اینجا قایم کردیم باشه؟»

سری تکون دادم و گفتم

«قول میدم!»

چند قدم رو به عقب رفتم که باعث شد پام بخوره به سطل گوشه حیاط و صدا بده و تصویری که از بچگیای خودمو رایان میدیدم برگشتن سمت من.

چند ثانیه به خودمو رایان نگاه کردم و یادم اومد این صحنه چقدر آشناس.

ناگهان بچه‌ها جیغی کشیدن و دویدن سمت خونه!

با صدای جیغ اونا به خودم اومدم و چشمامو باز کردم و دیدم که تو زیرزمینم.

جلو چشمام سیاه شد و افتادم روی پاهام.

دامون کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پشتم

«حالت خوبه؟»

بغض عجیبی گلومو فشار میداد

«من اون لحظه رو یادمه!یادمه!با رایان داشتیم تو باغچه بازی میکردیم که دیدم سطل تکون خورد و صدای افتادنشو شنیدم،سایه ی یه زنو دیدم!رایانم دید!جفتمون دیدیم!»

«اون زنی که ازش حرف میزنی خودت بودی افرا،تو بودی که به گذشته رفتی و داشتی خودتو و برادرتو نگاه میکردی!»

دستشو پس زدم و سریع رفتم سمت در و بازش کردم

«تو یه جادوگری؟تو اصلا کی هستی؟ نباید از اولم میومدم اینجا!»

«من همیشه اینجا هستم اگه خواستی میتونی دفعه بعدی بیای چون میدونم موقعیت جوری میشه که برمیگردی!»

«من هیچوقت برنمیگردم پیش یه جادوگر!»

اینو گفتم و سریع رفتم بیرون.

اشکام بی وقفه روی صورتم میومد پایین بدون اینکه حتی دلیلشو بدونم.

چشمامو پاک کردم و تا خونه دویدم...

___________________________________


https://telegram.me/royashiriiin


Report Page