59

59


سلام دوستان به جبران دیروز پارت ۵۹ طولانی تره

#رئیس_پردردسر 

#۵۹

هنوز یک ربع نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد

جواب دادم

- بله ...

صدای مارگارت دوباره بدنم رو بیدار کرد و گفت

- سلام متیو ... ام ... ببخشید. سلام آقای کلایت. من گزارش های دو روز اخیر آپلود کردم روی فایلتون

- ممنونم مارگارت ... ضمنا! خوشحالم برگشتی

قبل اینکه چیزی بگه قطع کردم

فایل رو چک کردمو نذاشتم پیزی جز کار بیاد تو ذهنم

اما تلاشم خیلی مفید نبود

ساعت تازه ده شده بود

داشتم برای لمس مارگارت لحظه شماری میکردم

گوشیو برداشتم تا صداش کنم

اما پشیمون شدم

نه ...

دیگه نمیخوام من بهش فرصت بدم

دیگه کسی که باید بیاد سمتم مارگارته

پس بهتره تحمل کنم


داستان از زبان مارگارت :

کلافه بودم 

از صبح که اومدم شرکت متیو صدام‌نکرده 

دلم میخواست برم سرش داد بزنم و بگم حالا که پریودم تموم شده نمیای سمتم

اما نمیخواستم خودمو کوچیک کنم

شاید این چند روز با یه نفر دیگه وارد رابطه شده

برای همین دیگه منو نمیخواد 

کلافه به ساعت نگاه کردم

تایم نهار بود

بلند شدم تا به این بهانه حالمو عوض کنم

به متیو زنگ زدم و گفتم

- من میرم برای نهار قربان

- راحت باش

همین رو گفت و قطع کرد

نفسمو با حرص بیرون دادم

لعنتی 

وقتی وقت داشتم باید بهش بله میدادم و این رابطه رو شروع میکردم

نه الان که دیگه انگار مشتاق نیست.

از شرکت زدم بیرون 

کافه رو به رو شرکت محیط دنجی داشت 

تنها نشستم و برای خودم یه برگر سفارش دادم 

بعد مدت ها خوردن سالاد میخواستم برگر بخورم 

از عذاب وجدان خسته بودم

در حالی که ساندویجم رو میخوردم به آدم هایی که رد میشدن نگاه میکردم

از دو روز پیش دیگه تئو لایت جواب ایمیلم رو نداد

گویا اونم مثل متیو بیخیال من شده بود 

حق داشتن

من مشکلم نداشتن اعتماد به نفس بود

وگرنه اینهمه آدم که هر روز عاشق میشن یا وارد رابطه میشن همه که بی نقص نیستن

خسته از این افکار برگشتم شرکت 

تا ساعت پنج انگار ۵ ماه گذشت 

بلاخره تایم رفتن شد

به متیو زنگ زدم و گفتم

- با من کاری ندارید؟ 

دعا کردم بگه بیا اتاقم

اما متیو گفت

- نه ... خسته نباشی 

- ممنونم شما هم همینطور

متیو چیزی نگفت و قطع کرد

به در بسته اتاقش نگاه کردم

باید الان میرفتم اتاقش

خودم شروع کننده یه رابطه داغ میبودم

اما جرئتشو نداشتم

احساسم بهم میگفت اگه نری پشیمون میشی

منطقم میگفت بری ضایع شی چی؟

به خودم اومدم

پشت در اتاق متئو بودم

دستم رو دستگیره در نشست

اما سریع دستمو عقب کشیدم

قبل اینکه پشیمون شم به سرعت دوئیدم بیرون

نه نه مارگارت. 

خودتو مسخره نکن ...


داستان از زبان متیو : 

مارگارت رفت 

رفت و نیومد سمتم

این دختر چش بود؟

واقعا این رابطه رو نمیخواست یا ؟

یا انقدر با خودش مشکل داشت ؟

بدنم بد جور قاطی کرده بود

داغ و بیتاب

سیستم رو خاموش کردم

باید میرفتم استخر

فقط آب سرد اساخر حالمو خوب میکرد 

بلند شدمو به سمت استخر مجموعه رفتم

گوشیمو بیرون آوردم 

به نگهبانی پیام دادم

- امشب میخوام استخر خثوصی برای خودم باشه

پیام ارسال کردم و دکمه آسانسور زدم

واقعا چند ساعت شاب سرد فقط حالمو خوب میکرد


داستان از زبان مارگارت :

ماشینو روشن کردم و از شرکت دور شدم 

اما یهو یادم اومد

لعنتی ...

امضا های گزارش شرکت جنرال موتورز رو نگرفته بودم

گزارش باید صبح ارسال میشد و الان ناقص بود

سریع دور زدم

ماشینو دوباره پارک کردمو از پله ها رفتم بالا 

به سمت نگهبانی دوئیدم و گفتم

- آقای کلایت رفتن از ساختمون؟

- خیر خانم . تازه رفتن استخر

تشکر کردمو سریع رفتم دفتر

نامه هارو گرفتم و دکمه طبقه استخر رو زدم .

معمولا برای رفتن به استخر باید با نگهبانی هماهنگ میکردیم

اما من قصد شنا نداشتم

فقط چندتا امضا میخواستم

با این فکر وارد طبقه استخر شدم و پا تند کردم سمت قسمت اصلی 

از فضای خالی و ساکت استخر جا خوردم

نکنه تعطیله 

اما با دیدن بدن لخت و عضلانی متیو وسط آب تنم گر گرفت 

از زیر آب بیرون اومد

دستشو به لبه استخر گرفتو تو آب ایستاد

صورتشو دست کشید و نگاه ... 

افتاد رو من

Report Page