#59
#رمان_برده_هندی 🔞
#قسمت59
اب گلوم و قورت دادم و نگاه ترحم امیزمو ازش گرفتم و با بی رحمی توی چشمهای درشت و جذابش نگاه کردم و گفتم:
+با اینکه تو قانون من نیست یه زن خراب و هرجایی رو ببرم عمارت ولی...
مجبورم تا تولد بچم تحملت کنم.
بعد تموم شدن حرفم ریما رو روی زمین گذاشتم و به خاتون گفتم که کمکش کنه تا ماشین بیارتش.
از کلبه زدم بیرون و به راننده ام علامت دادم بیاد نزدیک کلبه...
طولی نکشیدکه سوار ماشین شدم و بدون هیچ حرفی منتظر شدم ریما هم سوار بشه...
تقریبا بعد پنج دقیقه با کمک خاتون سوار ماشین شد. همین که صدای بسته شدن در ماشین و شنیدم از سیگارم کام عمیقی گرفتم و به مصطفی اشاره کردم حرکت کنه.
توی طول راه زیر چشمی از توی ایینه ماشین بهش نگاه انداختم...
دلم واسه اون مظلومیت و بدن ظریفش ضعف رفت.
اما خودش برای خودش درد سر درست کرد و توی دهن مردم حرف انداخت...
هرکی این پاپوش و برای ریما راه انداخت خوب میدونست من چقدر روی این مورد حساسم خوب میدونست پا روی ممنوعه های من گذاشتن یعنی چی...
کلافه شیشه ماشین پایین دادم و سیگار مو انداختم بیرون و دستمو به سمت کرواتم بردم و گره شو شل کردم.
نفس حبس شدم رو رها کردم که همزمان باصدای ترمز ماشین و توقفش جلوی عمارت بدون هیچ حرفی سریع پیاده شدم و با قدم های محکم به سمت ساختمان عمارت حرکت کردم...