59

59

وارث شیخ

59 

با تعجب گفتم 

- منظورت چیه رو موتور؟

با سر بهم اشاره کرد همراهش برم. وارد راهرو مخفی شدیم. درو بستو آروم گفت

- اینجا نمیشه حرف زد. آروم بیا

آروم راه افتادیم. هرچقدر که جلو میرفتیم ... صدای افراد مختلفو میشنیدیم. 

صدای شیخ عثمان که داشت با تلفن حرف میزد 

صدای خدمت کار ها که داشتن تمیز کاری میکردن

و صدای تق و توق ظرف های آشپزخونه نشون میداد الان در حال رد شدن از پشت آشپزخونه هستیم 

کم کم هوای راهرو مخفی سرد تر شد 

تنها نور راهرو از موبایل عثمان بود

نگران گفتم 

- داریم کجا میریم 

بازو عثمانو محکم تر گرفتمو این حرکتم باعث شد عثمان بخنده 

آروم گفت 

- رسیدیم هانا 

در سیاه و چوبی باز کردو دستش دنبال پریز گشت 

با روشن شدن برق چشمام گرد شد 

شبیه یه گاراز مخفی بود

یه ماشین کروک. دوتا موتور اسپرت و یه ماشین آفرود اونجا پارک بود و سمت دیگه سالن یه در بزرگ و کرکره ای بود 

عثمان در پشت سرمونو بست. 

به سمت موتور ها رفت 

کلاه یکی رو برداشت به سمت من گرفت 

کلاه اون یکی رو خودش گذاشتو کاپشنو داد دستم و گفت 

- بپوش که بریم 

تو اون هوای گرم مصر پوشیدن کاپشن واقعا عذاب بود اما دوست داشتم بریم بیرون . پس کاپشنو پوشیدمو کلاه گذاشتم سرم 

عثمان نشست رو موتور و خواستم پشتش بشینم که گفت 

- کجا ؟ 

با تعجب نگاهش کردم که به جلو خودش اشاره کردو گفت 

- اینبار قراره جلو بشینی عزیزم ...


دوستان رمان وارث شیخ کلا ۱۱۶ قسمته

امرو قسمت ۵۹ براتون گذاشتم

یعنی ۲ ماه بیشتر تا پایان رمان مونده .

تمها جایی که رمان منو زیر نظرم میفروشه کانال رمان های خاص هست

@mynovelsell

باقی دزدی و بدون رضایت منه مخصوصا گروهی اگه فایلمو رایگان پخش کنه یا کانالی پارت به پارت رمانمو منتشر کنه. مرسی که همیشه حمایت کردین 💕

Report Page