585

585


#زندگی_بنفش 

#۵۸۵

نیما هم سریع بهش بر خورد و گفت

- من همون اول گفتم باغه تو توجه نکردی ! 

- کی دقیقا ؟ 

- الان با من بحث نکن... دور بزنم خونه لباس امیسا رو عوض کنی؟ 

شاکی گفتم

- نه ... تو کیفش لباس هست ... اگر هم بیشتر سردش شد من باهاش میام تو ماشین 

نیما پوزخند زد و گفت 

- آره اونم تو ماشین میمونه

راهنما رو زد که دور بزنه

عصبی شده بودم

برای همین گفتم

- برگردی من دیگه نمیام 

با اخم نگاهم کرد که گفتم

- همین الان ۸.۵ شبه ! برگردی خونه تو این ترافیک. برسیم باغ بعدش! قشنگ میشه ۱۰ ! بعد تا کی میخوای بمونی ؟ با یه بچه کوچیک ؟ بیشتر از ۱۲ که ما نمیتونیم بمونیم !

نیما نفسشو خسته بیرون داد

به مسیر ادامه داد

حرف نزد 

منم حرف نزدم

اما ماهیچه هام انگار از عصبانیت گرفته بود 

رسیدیم باغ

چنان مجلل بود و هزینه کرده بودن انگار تولد که خوبه ،عروسی دختر ملکه است ! 

رفتیم داخل و دور میز دوستای صمیمی تر نیما نشستیم

امیسا بغل نیما بود و ذوق داشت بره پائین 

یه صندلی بین خودم و نیما گذاشتم.

امیسا ایستاد روی اون.

با میوه ها و فینگر فود ها سر گرمش کردم

متولد و همسرش هنوز نیومده بودن

همه میگفتن مگه عروسیه . چرا نمیان .

چند نفر وسط داشتن میرقصیدن اما سالن کلا تو فاز جشن نبود

همه دور هم داشتن حرف میزدن

نیما مشغول بحث کاری با دوستاش بود

من و خانم یکی از دوستاش که بار دار بود هم داشتیم در مورد بچه حرف میزدیم .

یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ده شده 

با تعجب به نیما گفتم

- ده شبه کی میان یعنی؟

نیما گفت نمیدونم

امیسا خسته شده بود 

گفتم

- برم با امیسا دور بزنم ؟

نیما سریع گفت 

- منم میام

اما خانم دوستش گفت

- شچما بشینین منم باید قدم بزنم با بنفشه جون میرم

تشکر کردم و دست امیسا رو گرفتم بریم دور بزنیم 

به سمت دکور کیک خواست بره که مسیر عوض کردم بریم سمت باغ 

باغ کوچیک اما مجلل بود 

از سالن خارج شدیم دیدیم صدای سر و صدا میاد 

اول فکر کردم بحث سر تدارک شامه .

بعد دیدیم دوست نیماست که داره با زنش دعوا میکنه 

خواستیم برگردیم داخل که امیسا بلند گفت

- خانم داره گریه میکنه!


داستان دختری که فرشته شد 

#کوازار 👇👇👇👇

رایگان. روزانه . مناسب بزرگسالان👇👇👇


https://t.me/panjrekhiyal/93015

Report Page