#58

#58


داستان از دید آتوسا

هیراب به صخره تکیه داد و من روبروش وایسادم

چشمم به یقه لباسش خورد

نمی‌دونم من تا الان متوجهش نشدم یا اینکه اولین باره اینو میپوشه چون یقه لباسش خیلی باز بود

دستامو جلو بردم و دوطرف یقشو گرفتم

«ببینم چیزی به اسم دکمه توی زمان تو وجود نداشته؟»

هیراب لبخندی زد و با شیطنت گفت

«نمیدونم اگرم بوده من ازش استفاده نمی‌کردم!»

دو طرف یقشو به هم نزدیک کردم

«خب بنظرم بهتره ازش استفاده کنی!»

هیراب از آرنج دستامو گرفت و منو سمت خودش کشید

«فکر نمیکنم احتیاجی باشه ازش استفاده کنم!»

«اما من فکر میکنم احتیاج داری ازش استفاده کنی!»

«که اینطور... ولی من فکر میکردم تو از لباسایی که می‌پوشم خوشت میاد!»

دو طرف یقشو کامل به هم چسبونم و لبخندی زدم

«چی باعث شد همچین فکری کنی؟»

هیراب نیشخندی زد و صورتشو بهم نزدیک تر کرد

«از اونجایی که توی تمام خواب و رویاهایی که میبینی یا وقتایی که راجبم فکر می‌کنی منو با همین لباسا تصور میکنی...!»

چشمام گرد شد و دهنمو باز کردم که چیزی بگم ولی چیزی به ذهنم نمیرسید که بگم

هیراب آروم خندید

دستمو مشت کردم و به بازوش زدم

«حق نداری توی ذهنمو بگردی!»

هیراب بلندتر خندید

«خب من این کارو نکردم فقط از روی حدس اون حرفو زدم ولی خودت الان تاییدش کردی!»

بخاطر حرفش نمیدونستم بخندم یا نه

باورم نمیشه اون این کارو کرد که از زیر زبونم حرف بکشه!

دستی به صورتم کشیدم و آروم خندیدم

«باورم نمیشه...خیلی بدجنسی!»

هیراب با خنده گفت

«من بدجنسم؟تو توی تصوراتت منو با این لباسا تصور میکنی ولی میگی که باید پوشیده تر باشم بنظرت کی بدجنسه؟»

دهنمو باز کردم چیزی بگم که صدای خنده ارومی رو شنیدم

سرمو چرخوندم سمت صدا و دنبال صاحب صدا گشتم

«الفینای فوضول!»

هیراب با بی حوصلگی گفت و به اون طرف صخره نگاه کرد

با دقت نگاه کردم و چند تا الفین رو دیدم که فقط سرشون از پشت صخره معلوم بود و داشتن آروم میخندیدن

«فکر کنم بهتره به این مزاحما عادت کنیم!»

بخاطر این حرف هیراب خندم گرفت و آروم خندیدم

«ولی این باعث نمیشه من یادم بره که تو چقد بدجنسی!»

هیراب ابروهاشو بالا داد و نگام کرد

چشمم به آبشار خورد و فکری به سرم زد

«اممممم...منو ببر اونجا اونوقت شاید بتونم کلکی که زدی فراموش کنم!»

اینو گفتم و به بالای آبشار اشاره کردم

هیراب به صخره بالای آبشار نگاهی انداخت

«میخوای بری اونجا؟»

«آره!»

لبخندی زد و یه دستشو برد زیر پام و بلندم کردم

جیغ آرومی کشیدم و محکم شونه هاشو گرفتم

«چیکار می‌کنی؟»

«مگه نگفتی میخوای بری اون بالا؟»

ابروهامو دادم بالا

«پس میخوای تا اونجا منو بغل کنی؟!»

هیراب خندید

«تقریبا!»

متعجب نگاش کردم و چشمم به سنگ دور گردنش خورد

سنگ شروع به درخشیدن کرد و ناگهان نور آبی رنگی از سنگ بیرون اومد و اطرافو روشن کرد

چشمامو بستم و صورتمو به شونه هیراب چسبوندم که نور چشمامو اذیت نکنه

بعد از چند ثانیه نسیم خنکی پوستمو نوازش کرد و صدای آبشار به طرز وحشتناکی بلندتر شد

چشمامو باز کردم و دور و برمو نگاه کردم

ما واقعا بالای آبشار بودیم!

هیراب آروم منو پایین گذاشت

متعجب دور و برمو نگاه کردم

تمام محوطه تنگه رو از بالا میشد دید و واقعا منظره نفس گیری بود!

جوری که آب با ریتم خاصی از کوه پایین میومد...دیدن این منظره حس زندگی رو بهم منتقل میکرد!

برگشتم و به هیراب نگاه کردم

«این...این... این واقعا فوق‌العاده‌اس این محشره!»

هیراب لبخندی زد و اومد جلو دستامو گرفت

«نه به اندازه تو!»

___________________________________

http//:T.me/royashiriiin🦋

Report Page