58

58


چنددقیقه طول کشید تا کلاس خالی شد درو باز گذاشتیم روی دوتا صندلی نشستیم


+....بگو‌دیگه پویا 

_...امیر بهم زنگ زد دیروز 


ضربان قلبم رفت بالا حتی با شنیدن اسمش 

+....خب؟

_....من نمیدونم چرا یهویی این تصمیمو گرفت هیچی بهم نگفت خیلی کلافه بود خیلی کلافه تراز کسی که داره ازدواج میکنه

+...خب 

_....هفته بعد بله برونشه 


ایست قلبی ...یاایست مغزی...یا فلج عضلات...یا تنگی نفس ....


تااین لحظه امیدداشتم الان که تمام سقف ارزوهام داشت میریخت رو سرم فهمیدم که هنوز امیدداشتم 


برای برگشتنش ...

برگرده بگه دروغ بود..

میخواستم امتحانت کنم ...

بگه نتونستم ازت دور بمونم‌‌‌...

شکستم...

غرورم شکست ...

اب دهنمو قورت دادم تا بغضم رو عقب بفرستم 


بلندشدم و بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون رفتم 


جدی جدی داشت ازدواج میکرد

باید فکرشو از سرت بیرون کنی مهسا...


شش روز گذشت ... 

همه چی مثل خواب بود دیگه هیچ امیدی نداشتم 

حتی شماره ناشناسایی که بهم زنگ میزدن هم دیگه مهم نبود ...

خودمم مهم نبودم ...

فردا بله برونش بود نامزد میشدن ...

کاش حداقل میدونستم خونه عموش کجاست میدیدمش برای آخرین بار 


جرقه ای توذهنم زده شد .پویااحتمالا میدونه شمارشو گرفتم اماجواب نداد 


براش پیام گذاشتم و نوشتم کار مهمی باهاش دارم بهم زنگ بزنه 


من نمیخواستم امیروبرگردونم اون قسمت من نبود....

فقط میخواسنم ببینمش ...

چندساعتی گذشته بود تابالاخره پویا زنگ زد به کلی التماس و خواهش و قول راضی شد آدرس خونشون روواسم بفرسته نمیدونستم باید خوشحال باشم یاناراحت!



مثل یه پلک زدن گذشت پالتووشالمو پوشیدم و از خوابگاه زدم بیرون 

پویا گفته بود قرارشون ساعت هشت هست 


ساعت هفت بود و میخواستم زودتر خودمو برسونم تاکسی گرفتم و آدرسو بهش گفتم 


سرمو به شیشه تکیه دادم

دلم تنگ بود..

داشتم میمردم برا یلحظه دیدنش...

کرایه روحساب کردم و پیاده شدم یه پارک محله ای خیلی کوچولو نزدیک خونشون بود 

روی یکی از نیمکت ها نشستم و به در خونه زل زدم


به خودم اومدم و ماشین امیرو دیدم کلاه پالتوم رو روی صورتم انداختم و پشت یکی از درخت ها ایستادم 


ده نفری بودن بینشون گشتم و امیرو دیدم پیرهن مردونه سورمه ای و شلوارو کفش مشکی پوشیده بود 


چرا اخماش توهم بود اشکام صورتمو خیس کرده بودن ...باچشمام لحظه به لحظه رفتنشو بدرقه کردم 

داماد میشد...خوشبخت میشد...


در بازشدووارد خونه شدن و من همونجا افتادم دلم میخواست باصدای بلند زار بزنم و گریه کنم


به دربسته خیره شدم

چراآروم نمیگیره قلبم..

مگه ندید آخرین امیدشم ناامیدشد...تموم شد..


یک دقیقه نیم ساعت نمیدونم چقدر همونجا افتاده بودم با کشیده شدن بازوم سرمو بلند کردم پویا کنارم نشسته بود


سرمو بین دستاش گرفت داشت حرف میزد اسممو صدا میکرد نمیشنیدم چی میگه 

همه چی داشت تار میشد جلوی چشمم با سوزشی سمت راست صورتم به خودم اومدم 


روباره واقعیت مثل یه پتک به سرم زده شداشکم ریخت و بغضم شکست سرمو روی سینه پویا گذاشتم و هق زدم 

هق زدم برا دل سوختم ...

لباسشو بین مشتام گرفتم و اشک ریختم 


چشمام میسوخت گلوم میسوخت 

کمکم کرد بلندشدم و سوار ماشینش شدم

Report Page