58
#پارت58
#قلبیبرایعاشقی
_یعنی هیچکی تو زندگیت نیست؟
_ مسائل خصوصی رو نباید به هر کسی گفت.
تک خنده ایی کرد : ایول خوشم اومد.
جوابی بهش ندادم و خودمو با گوشیم سرگرم کردم رو عکس احمد نگهداشتم
بهش زل زدم
اگه قاتل تو همین مرد باشه چی؟؟ ولی چرا باید تورو بکشه؟ تو مگه چیکارشون کردی؟
احمد از این بازی که واردش شدم خیلی میترسم... توروخدا تو مثله اینا بد نباش
تو همون احمد مهربونی باش که خودتو بهم نشون دادی باشه؟!
میترسم از حقایقی که قراره بهم بگن بخدا میترسم احمد
با صدای امیر به خودم اومدم
_ پیاده شو
از ماشین پیاده شدم با دیدن به کارخونه تیرسازی جا خوردم
انگار اینجا وسایل مورد نیاز ساختمونو میساختن
_کارخونه تون اینه؟!
یه اهوم گفتو راه افتاد منم پشت سرش رفتم ... به جز چند نفر کسی اونجا نبود
اعصابم خورد شده بود... اینجا دیگه کجاست؟ نکنه اینجا مواد مخدر اینا حمل میکنن؟!
اب دهنمو پرصدا قورت دادم و فقط بی هیچ حرفی پشت سر امیر راه میوفتادم، با دو سه نفر حرف زد و اروم یه چیزایی که من توجه نشم بهشون گفت
_آسکی
_یله
_بیا اینجا
جلو رفتم و کنارش ایستادم: چی شده؟!
_قراره یه نفر بیاد اینجا کمکمون کنه تا شب باید اینجا بمونیم مشکلی که نیست؟!
هان تا شب؟؟ من بین همه مرد چیکار کنم اخه! اب دهنمو پرصدا قورت دادم
_چیــ...ز
پرید میون حرفم : نگران نباش یکم دیگه رهامم میاد
با شنیدن اسم رهام ناخداگاه اروم شدم نمیدونم چرا حس میکردم هر کدوم بخوان بهم اسیب بزنن رهام نمیذاره حمایتم میکنه.
_باشه
سری تکون داد و گفت برم یه گوشه بشینم. منم نشستم بی هیچ حرفی
دیشب گفتن بدون اجازه یکی نمیتونن منو بیارن اینجا
یعنی رئیس دارن؟؟ هوف خدا