58

58


اشکام بیشتر شدن 

محمد یکم کنارم موند و بدون حرف دیگه ای رفت 

صورتمو آب زدم خونه رو مرتب کردم 

یکم غذا درست کردم 

شب متین اومد 

درو باز کردو بااخم گفت

-...در چرا بازه؟

قلبم ریخت..خودمو نباختم و گفتم

+...لابد یادت رفته صبح قفل کنی..

یکم با شک نگام کردو رفت تواتاقش 

براش غذا گذاشتم خودمم رفتم توسالن و مشغول فیلم دیدن شدم 

تودلم دعا میکردم امشب کاری به کارم نداشته باشه 

انگار خدا حرف دلمو شنید شامشو خورد و بدون هیچ حرفی رفت تواتاقش

دلم نمیخواست برم تواتاقم...برام آرامش نداشت 

توسالن خوابیدم 

صبح بلافاصله بعداز رفتن متین محمد اومد 

توخواب و بیداری بودم در باز شد 

فکرکردم متین چیزی جا گذاشته و برگشته اما با دیدن محمد خشکم زد

پتو رو پیچیدم دورم 

سرشوانداخت پایین و گفت 

-...انگار خیلی زود اومدم 

+...ببخشید من اصلا یادم نبود قراره امروز بیاین 

محمد رفت تواشپزخونه منم سریع رفتم تواتاق شال و پیرهن پوشیدم 

محمد چندتا وسیلع گذاشت روی اپن 

نشستم روی صندلی و گفتم

+...اینا چی هستن؟

-...دوربینه آوردم نصب کنم تواتاق

+...ممکنه متین چند روزی کاری بهم نداشته باشه

-...مشکلی نیست نگران نباش 

رفتیم تواتاق بالای کمدمشغول نصب کردن دوربین شد 

خیلی کوچولو بود و اصلا به چشم نمیومد ولی بازم ترسش افتاده بود به جونم 

محمد متوجه ترس و اضطرابم شد 

بازومو گرفت و گفت 

-...از چی میترسی؟

توچشماش نگاه کردم 

برعکس متین چشمای محمد مرموز نبود آروم بود 

+...برات دردسر نشه 

-...اگه بهت کمک نکنم دردسر میشه...اونوقت پیش وجدان خودم شرمنده میشم

نصب کردن دوربین یکم طول کشید 

محمد از هر دری برام حرف زد 

دوربین دیگه کارش تموم شده بود گفت

-...متین همیشه تودار و مرموز بود اما هیچوقت فکر نمیکردم همچین آدم مریضی باشه 

پوزخند تلخی زدم و گفتم

+...متین با من کاری کرد که دیگه سایه ی خودمم برام ترسناک و غیر قابل اعتمادشده من از به اصطلاح شوهرم هیچ محبتی ندیدم حتی یه بغل ساده 

.

دستشو روی گونم کشیدو آروم گفت 

-...چطوری دلش میاد دست روت بلند کنه

Report Page