58

58


رمان #دختر_بد


قسمت پنجاه و هشتم

شدم بچه ی پنج، شش ساله ای که بزرگترا هر کاری دوست دارن با زندگیش می کنن و اون مجبوره شرایط و تقدیر رو بپذیره و کاری از دستش جز ادامه دادن بر نمیاد...

-دیگه دیدنش نیا، باید یاد بگیرید هم دیگه رو کنار بذارید.

سر از زانو برمی دارم و به مثلا پسرش نگاه می کنم. همین طور که لوازم روی میز رو داخل سینی می چینه حرفش رو ادامه می ده.

-دیگه هیچی مثل قبل نمی شه براتون، اگه نمی تونید بپذیرید، فقط هم دیگه رو کنار بذارید. 

سینی رو برمی داره و مقابلم می ایسته.

-برای هردوتاتون بهتره، هربار که داغ این جریان تازه می شه تا مدت ها بیمار می مونه...

اونم بیرون میره و من بلد نیستم چه طور آدما رو کنار بذارم...

اصلا نمی تونم تشخیص بدم که کی رو باید کنار بذارم؟

خسته و بریده از همه چیز، دسته ی کیفمو چنگ می زنم و از اتاقک بیرون میرم.

کادر رستوران فقط نگام می کنن و خبری از مامان نیست.

باز جلوی رستوران سردرگم می مونم و حتی نمی خوام برای پس گرفتن کیفم هم به خونه ی بابا برگردم.

بابا نمی تونه برای خلاصی از این سردرگمی کمکم کنه.

اگه حرفای مامانو تایید کنه، هردوشونو از دست میدم.

اگه رد کنه، از اومدن به دیدنش پشیمون می شم.

در هر صورت کسی که بازنده است منم...

هنوز تا شب خیلی مونده و تو فرودگاه خونده بودم که یه پرواز برای شب هست.

این جا کاری ندارم. یه فرار بی نتیجه بود از سر حیرونی...

باید برگردم و خودم بلایی سر زندگیم بیارم.

به قول مامان، یا تا آخر عمر با پشیمونی اش می سازم یا برای همیشه خودمو نجات می دم...

این طوری گناه و سرزنشش رو گردن کس دیگه نمی ندازم.

بلیط نیست و باید منتظر بمونم اگه کسی کنسل کرد، از بلیطش استفاده کنم.

مقابل گیشه روی صندلی انتظار می شینم و تلفنمو روشن می کنم. یه سیمکارت اتصالات تو گوشی می ندازم و پیامای اینترنتی ام رو چک می کنم.

اعضای گروه درمانگاه کلی گفت و گو داشتن. امیر از گروه رفته و رعنا برام پیام خصوصی گذاشته.

«هیوا خوبی؟ اتفاقی برات افتاده؟ شب شوی لباس اتفاقی بین شما و آقای دکتر افتاده؟ چرا این طوری کردید؟

هیوا نمیای سر کار؟ دکتر سخی گفت برات مرخصی رد کنم. چرا خبر ندادی خودت؟

نگرانتیم هیوا، جواب بده...»

آروم روی اسم دکتر سخی تو جمله اش دست می کشم. پس چرا خودش برام پیام نذاشته؟

پروفایلاش رو چک می کنم و دلم می خواد باز باهاش حرف بزنم. باز صداش رو بشنوم، بازم باهام مهربون بشه ولی چه طوریش رو نمی دونم...

حتی اگه اسمش اسارت هم باشه من اسیر امیر بودنو دوست دارم...

برای آذر پیام می ذارم.

«اگه بلیط گیرم بیادبا پرواز امشب میام.»

قطعا آنلاین نیست که همون لحظه جوابمو بده و بی خیال انتظار برای جواب گرفتن دوباره گوشی رو تو کیفم می ندازم و ساعتو چک می کنم.

هنوز وقت هست. 

کافیه یه نفر بلیطشو کنسل کنه تا بتونم برم...

-واقعا بدون حل همه چیز می خواین برید؟

سرمو سمت صدا می چرخونم. پسریه که مامان گفت، پسر شوهرشه!

از دیدنش تعجب می کنم.

حدود بیست سال سن داره و یه ماگ قهوه ی گنده تعارفم میکنه و از دستش می گیرم.روی صندلی کنارم می شینه و وجود هم صحبتی که ظاهرا هم دردم باشه برام غنیمته!

-تعقیبم کردید؟

-مامانت گفت مواظبت باشم، ظاهرا حال خوبی نداشتی! انتظار داشتم برگردی و باز بحث کنید ولی داری می ری...

نفس عمیق می کشم و بوی قهوه اش رو دوست دارم.

-از اولم نباید می اومدم، بحثی ندارم باهاش...

-مطمئنی؟

نگاهش می کنم. بچه است ولی هدفمند حرف می زنه و هدفش رو نمی تونم بفهمم.

-چی می خوای بگی؟


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page