#57

#57

مـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ــیتـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـرا

سعی کردم کنجکاوی و بذارم کنار و خودمو سر گرم کنم سشوار و روشن کردم موهای پر و بلندمو کامل خشک کردم با خاموش شدن سشوار صدای بسته شدن در هم به گوشم رسید.. شالمو دوباره روی موهام انداختم و از اتاق خارج شدم.. سمت پذیرایی رفتم که نگاهم روی هامون ثابت موند..پشت به من درحال خوردن چیزی بود گردن کشیدم با دیدن لیوان نوشیدنی جلوش.. از حرکت ایستادم لب زدم:چرا عمل نمیکنی؟ صدای پوزخند بلندش به گوشم رسید با نفرت گفت: دوست داری بدونی؟ اهسته جواب دادم:اره نفسی گرفت و با لحن سردی گفت:یه عمره دارم به خاطر خانوادم زندگی میکنم .. اگه روی تصمیم مستقل شدن و دور شدنم از خونه پا فشاری نمی کردم .. تو اون خونه ی درندشت می پوسیدم.. سمتم برگشت و من نگاهم روی چشمای خمار و قرمزش ثابت موند.. تکیمو به کاناپه زدم و منتظر بهش چشم دوختم..پاکت سیگارشو از روی میز برداشت و سیگاری اتش زد و گفت: از بچگی با همجنسای خودم فرق داشتم.. بااینکه بچه بودم ولی خر که نبودم می فهمیدم تفاوتمونو.. تا کلاس اول راهنمایی سکوت کردم. ولی وقتی مامانم دید علائم بلوغ جسمی توم نیست بردتم دکتر زنان.. اونجا تایید کردن که من به خاطر هورمونای مردونم هیچ وقت نه پریود میشم نه سینه هام مثل یک دختر رشد میکنه .. مامانم نزدیک بود سکته کنه می گفت ابروشونو میبرم.. وقتی دید خودم تمایل دارم مثل یک پسر لباس بپوشم و بشم.. گفت حلالت نمیکنم..گفت ابروی بابات و ببری عاقت میکنم به خاطر تصمیمای کصشر و مسخرشون سکوت کردم! تنها کسی که اون روزا پشتم بود گلاره بود.. واقعا پشتم بود دبیرستانم که تموم شد هجده سالم بود که گلاره ازدواج کرد. دوست نداشتم با کسی ازدواج کنه.. ما بهم قول داده بودیم.. من عمل کنم و باهم باشیم.. ولی زد زیر قولش با یه میلیونر ازدواج کرد هرچند خانواده ماهم کم نبودن در برابرش ولی خب موقعیت خوبی بود بعد ازدواج گلاره من پافشاری کردم که درس نمیخونم و میخوام مستقل شم بابام می گفت قلم پاتو می شکنم که اصلا از در بری بیرون باز گلاره پشتم درومد..حتی از بابام کتک خورد بعد کلی جریان و بحث بالاخره قبول کردن به شرطی که اداره نمایشگاه و من به عهده بگیرم اتفاقا یه پوئن مثبت بود.. و حالاهم که بابام افتاده گوشه بیمارستان.. مامانم اومده میگه برگرد فلان کن بهمان کن خودش میبینه من هیچیم شکل یه دختر نیست ولی میگه عمل کنی طردت میکنم کلافه از حرف زدن دستی تو صورتش کشید و خودشو روی کاناپه پرت کرد.. زمزمه کرد:سرپا واینسا.. بدنت هنوز کوفتست بشین.. لبخندی از محبتش روی لبم سبز شد که یکهو گفتم:

Report Page