57

57


57

ناخداگاه بلند خندیدم 

از صدای خنده من یا آهنگ بیرون حتی تکون هم نخورد 

اون یه لیوان پر کوکتل تا ته خورده بود

معلومه حالا حالا ها بیدار نمیشه 

فقط نمیدونستم حالا چکارش کنم؟

ببرمش خونه خودم یا خونه خودش ؟ یا حتی اتاق هتل ؟

از زبان هانا :

کش و قوسی به بدنم دادنمو به سختی چشم هامو باز کردم

آفتاب وسط اتاق بود 

از کی تاحالا انقدر اتاقم نور گیر شده بود 

با کرختی بلند شدم و نشستم 

که با دیدن عثمان نیمه لخت دهنم نیمه باز موند 

همه چی تو ذهنم فلش بک خورد تا رسیدم به بار و ... خدای من... منتظر عثمان بودم که خوابم برد 

عثمان فقط یه حوله دور کمرش بودو جلو آینه بود 

منو تو آینه دید و برگشت سمتم 

تنم گر گرفت و لب زدم 

اما صدایی از بین لب هام بیرون نیومد 

عثمان با خنده گفت 

- بلاخره بیدار شدی . هارولد ده بار زنگ زد صبح تا حالا 

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم 

- دیشب چی شد !

عثمان خندیدو گفت 

- میخوای بگی هیچی یادت نیست ؟

اشاره کردم به خودم و خودش و گفتم

- منظورم بین ماست 

از حرفم عثمان خندیدو گفت 

علارقم میل باطنیم اما دیشب تو چنان خوابت سنگین بود که بین ما هیچی نشد 

با این حرفش به خودم نگاه کردم


تخفیفات فقط تا امشبه دوستان. رمان هانا و باقی رمان های من 👇👇👇

http://t.me/mynovelsell


Report Page