57

57


نگاش کردم 

اون همه حرف آماده کرده بودم که اگه دیلا حرفی زد بهش بگم 

یااصلا میخواستم انکارش کنم 

ولی الان....

نه میتونستم قبولش کنم 

نه میتونستم ردش کنم 

اونقدر محکم حرفشو زد که جایی برای رد کردن نمیموند 

اگرم قبول میکردم....

دیلا بلند شد رفت پشت پنجره 

دستمو زدم زیر سرم وبه رفتنش نگاه کردم 

نگاه از موهاش گرفتم و روی گردنش مکث کردم 

یه گردن کشیده و ظریف با یه گردنبند ماه روی گردنش 

یکم توهمون حالت موند 

برگشت سمتم 

چشم توچشم شدیم 

همه جاتاریک بودو اتاق با نوری که از بیرون میومد روشن شده بود 

کنارم نشست 

سرشو اورد جلو

فاصلمون خیلی کم بود 

آروم گفت 

+...ولی من همه چیو یادمه 

-...تومستی دیلا 

با چشمای خمار نگام کردو گفت نه 

با فشار دست خوابوندمش روی تخت و گفتم

+...باشه ولی اللن باید بخوابی 

بازومو گرفت و گفت 

-...بیا پیشم 

نفسمو کلافه بیرون دادم 

دختر من قول دادم دیگه نزدیکت نشم خودت داری سختش میکنی !

+...باشه توبخواب 

کنارش دراز کشیدم 

غلت زد و فاصلمونو به صفر رسوند 

نفسشو زیر گردنم خالی کرد 

بی اختیار دستم نشست روی کمرش و از بالا به پایین باسرانگشتام نوازش کردم 

دیلا نفسشو اه مانند بیرون داد و نگاهه خمارشو بهم دوخت 

خودشو بالا کشید و تواوج ناباوری لبشو رو لبم گذاشت

Report Page