57

57


#۵۷

#چشمان

اگه امکانش بود

من ترجیح میدادم از درز موزاییک های کف حیاط

محو شم تو زمین!

اما بهزاد اومد کنارم ایستاد و گفت

- در مورد چی حرف میزدی؟

سعی کردم‌خودمو نبازم و گفتم

- نهار ... نهار امروز ... به نظرم دیگه جا افتاده !

نیم نگاهی به نیمرخ بهزاد انداختم

لبخندی رو لبش بود که خیلی مشکوک بود

سری تکون داد و گفت

- آره ... الان بهش سر زدم ! حسابی آماده بود !

همه این جمله رو یه جوری گفت

یه جوری که اصلا انگار منظورش غذا نبود !

بلکه چیز دیگه ای بود !!!

لب گزیدم

خل شدی چشمان، خل شدی!!

سریع گفتم پس من میزو میچینم

مکث نکردم

رفتم داخل

قلبم تند میزد

خنگ خنگ خنگ

تو منظور دیگه داشتی الکی گفتی غذا

چرا فکرمیکنی اون الکی گفته

مگه همه مثل تو هستن عقلشون درست کار نکنه؟

با تاسف به حال خودم سر تکون دادم

میز رو چیدم

ماست و مخلفات آوردم سر میز

غذارو چک‌کردم

تازه جا افتاده بود و یکم بیشتر میموند بهتر هم میشد

اما گفتم بهزاد شاید اینجوری دوست داره

رفتم تو حیاط

صداش کردم

برام دست تکون داد

برگشتم داخل

منتظرش نشستم سر میز

دیگه نمیخوام خل بازی در بیارم

از این به بعد قراره دختر عاقلی بشم‌

با این فکر وقتی بهزاد اومد سعی کردم عادی رفتار کنم و هی الکی سوتی ندم

هرچند دست خودم نبود

اما موفق تر بودم

بعد نهار بهزاد رفت اتاقش سر کار هاش منم با تبلت و رکس سرگرم بودم

کلی درس خوندم

ساعت ۴ بود که نفهمیدم چطوری چشمام گرم شد و رو کاناپه خوابم برد.

تو خواب و بیداری

مجدد اون بوسه گرم رو،رو لبم حس کردم

اما میدونستم باز رکسه

برای همین چشم هامو باز نکردم .

خواب و لذت بوسه تو وجودم یه ترکیب لذت بخش شده بود

تو خواب لبخند زدم

پلک هام سنگین بود و دوست نداشتم چشممو باز کنم

تا اینکه

یه بوسه دیگه رو لبم نشست ...


میدونستید رمان #کوازار ازچاپ اومده و از سایت سی بوک میتونید خریداریش کنید ؟ تازه با تخفیف

https://www.30book.com/book/127236

Report Page