57

57


#نگاه #57 

چشم هامو بستمو گفتم 

- حق داری بدونی ... یه زمانی عاشقش بودم... اما دیگه نیستم ...

چشم هامو باز کردمو به محمد نگاه کردم

اخم بود بین ابروهاش و گفت 

- اما اون هنوز عاشقته آره ؟

با تکون سر گفتم 

- فکر نکنم هیچوقت بوده باشه 

محمد پوزخند زدو گفت 

- اون همین الانم عاشقه ... 

خواستم چیزی بگم که از اتاق رفت بیرون

مامان اومد تو و گفت 

- چه خبره اینجا ؟

با تکون سر گفتم نیمدونم و چشم هامو بستم

سرم درد داشتو حوصله فکر کردن به چیزیو نداشتم

نمیدونم اثر سرم بود یا خستگی خودم

چشممو بستم خوابم برد 

یه خواب بدون رویا 

وقتی بیدار شدم فقط مامان پیشم بود تا چشم باز کردم نگران گفت

- نگاه جان چیزی شده ؟ چرا مادر محمد زنگ زد عقدو کنسل کرد ؟

بی حال گفتم 

-بهتر ... بعد میگم ...

چشممو بستمو دوباره خوابیدم

اینبار بیدار شدم تو یه اتاق دیگه بودم

مامان هم پیشم نبود .

تنم کرخت بود 

خواستم بلند شم پرستار فوری اومد نذاشت بلند شم و گفت 

- آروم ... بخواب تا بری بخش

به اطراف نگاه کردم

کلی تخت بودو بیمار . بزرگ نوشته بود اتاق ریکاوری


درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید 

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹

Report Page