#57

#57

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


لحاف رو کنار میزنم

و از تخت بلند میشم،

با تردید قدم بر میدارم...


نترس «آراکس» من یکم شیطنت دارم

اما بهت قول میدم تا زمانی که خودت نخوای

هیچ اتفاقی بینمون نمیفته!

هر چند جذابیتت باعث میشه

یکم مقاومتم سخت بشه.

دوباره میخنده.


تو هم خیلی زیبایی...

نمدونم چرا این حرف از دهنم بیرون پرید!


با قیافه ای متعجب و خندون گفت:

ممنونم علاحضرت،

هر چند خودم هم میدونم که زیبام...

(قهقهه)

من جادوگر خودشیفته ای هستم!


کنارش که می ایستم تقریبا هم قدیم،

چشمهای زمردیش و پوست روشنش،

موهای تیره و صاف براقش

و اون عطر گلهای یاسمین...

بنظرم اون واقعا زیباست!


با هم به بیرون کلبه میریم

توی روز اینجا کاملا متفاوته

با قله ی اصلی کوه فاصله زیادی داریم

اما ارتفاع هم کم نیست

دشت پهناوری که پایین پامون قرار داره

و آسمون بی انتهای که مثل دریا پیش رومونه

از اینجا ترکیب واقعا زیبایی میسازه.

پشت کلبه میز و نیمکت چوبی گذاشته شده،

همه دور اون نشستن...

«الدا» با دیدنم به سمتم میاد و مکث میکنه،

بی تابی رو تو چشماش میبینم

دستم رو به سمتش میبرم

و به آغوش میگیرمش.


سرورم، ما رو نگران کردید!


حالم خوبه «الدا» نگران نباش.

بهش لبخندی میزنم

و به سمت بقیه نگاه میکنم

به نشان احترام از جاشون بلند شدن

و سرشون رو خم میکنن.

«آچاک»، «آلبا»، « کایا »...

خدای من خوشحالم که همه ی اونا فقط یه کابوس بود.

دور میز میشینیم و مشغول غذا خوردن میشیم.

چشمم به «آلاریک» میخوره،

رد نگاهش رو دنبال میکنم به «براندون» خیره شده.

«لوکاستا» که انگار متوجه میشه:


زیاد بهش توجه نکنید!

«براندون» دوست نداره بهش خیره بشید.


Report Page