57

57


#پارت57

#قلبی‌برای‌عاشقی


قلبم تند تند میزد. دوست داشتم داد بزنم فریاد بزنم بگم اون مردو من بیشتر از هر کسی میشناسم 

اما چاره ایی جز سکوت نداشتم.


چشمامو رو هم گذاشتم و نفسمو کلافه بیرون دادم 

_پسر قد بلند فکر کنم نزدیک ۱۸۵میشد قدش. تقربیای موهاش بوره چشماشم قهوه اییه تیپشم ساده س  

با ما کار میکرد ....شماره همه چیشو بهت میدم میتونی پیداش کنی؟؟ 


و با ابرویی بالا رفته به قیافه ی رنگ پریده ی من زل زد... با اینا کار میکرد؟؟ اخه مگه میشه 

احمد شغلش ازاد بود 


اب دهنمو پرصدا قورت دادم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد یه باشه گفتم!

نیازی نبود دلش بگردم 

عشقم زیر خاک بود 


ولی مگه همین احمد یا رهام با ماشین نزدن بهش؟؟ پس چرا از احمد خبری ندارن؟ 


هر چقدر فکر کردم به نتیجه ایی نرسیدم. اصلا نفهمیدم کی از اون رستوران اومدیم بیرون کی منو رسوند خوابگاه و کی من خوابیدم. 


فکرم درگیر بود همه ش احمد تو خوابم بود 

میترسیدم... از چیزایی که قرار بود در مورد احمد بشنوم میترسیدم. 


نکنه احمد بهم دروغ گفته؟؟ سریع به خودم توپیدم نه احمد هیچ وقت به من دروع نمیگه هیچ وقت. 


نفس عمیقی کشیدم و صبح با امیر راه افتادیم سمت خارج از شهر  

پشت نشسته بودم و اونم از شیشه همش نگاهم میکرد 


اگه بگم ازش نمیترسیدم دروغ گفتم 

_همیشه انقدر ساکتی؟!

_نه!


_حرف بزن حوصله م سر رفت 

نگاهمو به بیرون دوختم :حرفی ندارم واسه گفتن.


_عجب 

جوابی بهش ندادم

_عشق داری؟!


هوووف این برعکس رهام چقدر وراجه!  نه به اون که به زور جواب ادمو میده نه به این 


اروم جواب دادم : نه

Report Page