57

57

آموروفیلیا

چرا انقدر الکس حس بدی بهم میداد 

خودمو عقب کشیدمو ادوارد گفت 

- تا شما صحبت کنین منم یه سر به دوستم میزنم 

با این حرف برگشت سمت الکس و درو بست 

مارتا با ابرو بالا رفته و لبخند اومد سمتم و گفت 

- امیلی باورم نمیشه این تویی دختر... چطوری ادواردو جذب کردی 

لبخند ساختی زدم

اما نمیدونستم چی بگم 

مارتا بغلم کردو گفت 

- باورم نمیشه 

- منم 

واقعا این تنها حرفی بود که تونستم بزنم

مارتا خندیدو گفت 

- خوبه؟ باهات خوب رفتار میکنه 

با تکون سر گفتم آره و مارتا گفت

- البته تا عکس دوتاتونو رو مجله های هفتگی نبینم که کامل باور نمیکنم . اما همینکه ادوارد خودش زبونی بهم گفت دوست دخترشی هم یه گام بزرگه. اون مرد عاقلیه که نذاشت چنین جواهری از دستش در بره 


نمیدونستم چی بگم فقط لبخند زدم 

مارتا دوباره سر تا پامو نگاه کردو گفت 

- عالی شدی امیلی ... باید جلسات تراپی تو هم شروع کنی تا مشکل فوبیای اجتماعیتم حل شه ... از فرصت استفاده کن

با حرف مارتا انگار به چراغ تو سرم روشن شد

حق با اون بود

میتونستم از ادوارد اینو بخوام 

هزینه های سنگین تراپی فک نکنم برا ادوارد مهم باشه 

سری تکون دادم که بوق پایان ماکروفر اومد

مارتا با ابرو بالا پریده گفت 

- اوه خدای من ... غذا هم درست کردی!!!با این حرف به سمت ماکرو فر رفت 

از زبان ادوارد : 

درو بستمو به الکس خیره شدم 

من شهوت تو چشمای یه مرد خوب تشخیص میدادم

با نیشخندی گفت 

- دوست دخترتو اجاره هم میدی؟

Report Page