57

57


#کوازار 

#۵۷

عصبی برگشتم سمت سالن

خبری از بچه ها نبود

درسته من به ساتی آسیب زدم‌

اما مقصر خودش بود

من بهش هشدار دادم مواظب زبونش باشه...

این عقیده من بود ! اما نمیدونم چرا حسم با عقیده ام یکی نبود.

پله ها رو به سرعت رفتم بالا و تقه ای به در اتاق ساتی زدم

صدایی نیومد

نفسمو با حرص بیرون دادم و در اتاق رو باز کردم

میدونم ساتی فقط خوابه و نگرانیم بی مورده....

اما نمیدونم پس چرا اینجام؟

اینجام و نگرانم ! 

اونم برای کسی که چندین ساعت ارزشمندم رو حروم کرده

به داخل اتاق نگاه کردم

ساتی زیر پتو خواب بود

انرژی دورش خیلی ضعیف بود

شاید این انرژی همونطور که یهو اومد حالا هم داشت محو میشد .

مردد بودم برم بالا سرش یا نه

ساتی تو خواب چهره متفاوتی داشت

انگار بدون اون نگاه کنجکاو ، ساتی نبود.

اما هرچی بود منو به سمت خودش میکشید.

انگار این کنجکاوی ساتی مسری بود و منو هم مثل خودش کرده بود.

فقط من کنجکاو شناخت خودش بودم.

دختری که میتونه با دست خالی با شیاطین بجنگه و ... حقیقت منو به روم بیاره...

آره از همین عصبی بودم

حقیقت من ...

یه فرشته سقوط کرده...

پاهام بدون اراده منو به سمت ساتی برد.

به صورت غرق آرامشش نگاه کردم.

البته آرامش قبل از طوفان...

چون وقتی بیدار شه یه گردباد کامل راه میندازه و دیگه خبری از آرامش نیست!

نفس خسته ای کشیدم .

باید برگردم سر کارم.

من هنوز همه اسناد منطقه اطرافو چک نکردم.

من هنوز نفهمیدم چه ارتباطی بین نقاط کوازار هست.

من هنوز خیلی کار دارم.

اما انگار وقتی به ساتی نگاه میکنم افکارم بدون اراده من پرواز میکنن.

طره ای از موهای ساتی رو از روی صورتش کنار دادم

آروم انگشتمو رو انحنای صورتش به حرکت در آوردمو روی لب هاش مکث کردم!

شوکه به دستم نگاه کردم

دارم چکار میکنم ؟ 

کی خم شدم؟

چرا موهای ساتی رو کنار دادم!؟

واقعا من چم شده؟

دارم تبدیل به یه انسان میشم؟

با شوک خودمو عقب کشیدم

این دختر منو داره تغییر میده 

انگار مثل اون که انرژی مارو گرفته

منم دارم انرژیمو از دست میدم

شایدم ...

دارم عقلمو از دست میدم ...

نفس عمیق کشیدبه خودت بیا ساموئل...

قبل از اینکه دوباره تو افکارم غرق بشم انگشت اشاره ام رو به وسط پیشونی ساتی زدم

به صورتش نگاه کردم

عملا باید الان بهوش می اومد.

من به اندازه بیدار شدن یهش انرژی وارد کردم

اما اتفاقی نیفتاد.دوباره حرکتمو تکرار کردم.

اما ...

ساتی همچنان بیهوش بود


داستان از زبان ساتی: 

بی وزن و شناور بودم 

انگار اینبار واقعا مرده بودم

چون کل عمرم مثل یه فیلم داشت از جلو چشمم رد میشد

لبخند ها ...

اشک ها ...

موفقیت ها ...

شکست ها...

اولین ها ...

آخرین ها ...

دلتنگی و حسرت کل وجودمو گرفته بود

اما نه میتونستم تکون بخورم 

نه ثابت بمونم

مثل یه خیال زود گذر از بین خاطراتم عبور میکردم

از دور انگار کسی صدام کرد ساتی

اما خیلی دور بود

این صدا دوباره تکرار شد

آشنا بود

دوست داشتم جوابشو بدم

اما صدایی نداشتم

من یه شبیه بودم تو خاطرات خودم 

صدای آشنا دوباره اسممو صدا کرد 

داشت بهم نزدیک میشد 

اما من دوست نداشتم برم سمتش

من دوست داشتم تا میتونم خاطراتمو مرور کنم

خاطراتی که تو آغوش پدر و مادرم بودم.

خاطرات شیرین خانواده ...

صدا نزدیک تر شد و لحظه بعد دستی رو شونه ام نشست 

همون صدای بم و آشنا کنار گوشم گفت

💕💕💕💕

نگار یه دختر #خجالتی از یه خانواده متوسط رو به پائینه . مردی که فکر میکرد #خواستگاره مادرشه ، در واقع خواستگار خودش بوده ، #مردی که از قضا #استاد دانشگاه نگار هم هست و ... گویا علاقه عحیبی تو رابطه داره ....

فایل این ماجرای #عجیب اما #واقعی تو کانالش موجوده

https://t.me/joinchat/AAAAAD_rpzHswN6JkSFWkg


Report Page