57

57

Behaaffarin

بالاخره به مامان پیام دادم

خیلی تحمل کرده بودم که چیزی بهش نگم و نگرانش نکنم

ولی چاره ای نبود

وقتی براش توضیح دادم اسم یه دارو رو برام فرستاد و گفت از جعبه داروها بردار

به هر بدبختی بود بلند شدم و جعبه رو چک کردم

اما نداشتیم

تموم شده بود

امیدی که پیدا کرده بودم باز دود شده بود رفته بود هوا..

به مامان چیزی نگفتم

براش نوشتم:

-      قرص رو خوردم و میخوام یکم بخوابم

کاری از دستش برنمیومد اگه میگفتم نداریم

فقط نگرانیش بیشتر میشد

زنگ زدم به میثم

توی پارک بود

عادت داشتن شبا با علی و کیانا میرفتن والیبال یا بدمینتون بازی میکردن

بعد از کلی زنگ خوردن جواب داد

با صدایی که درد توش مشهود بود شرایطم رو براش توضیح دادم و گفتم به این دارو نیاز دارم

گفت میخره و میاره

منم با خیال راحت دوباره به همون حالت جنینی دراز کشیدم

دوباره امید پیدا کرده بودم که تا چند دقیقه دیگه لااقل درد معده م کم میشه

نیم ساعت گذشت

بهش زنگ زدم

صدای کیانا میومد

گفتم:

-      قرص رو پیدا کردی؟

گفت که هنوز توی پارکه و نیومده بیرون

گفتم:

-      من خیلی درد دارم میشه زودتر بگیریش؟

گفت باشه

بازم منتظر موندم

نیم ساعت

یه ساعت...

خبری ازش نشد

بعد از یه ساعت و نیم زنگ زد و گفت نمیتونه بیاد....

منم بدون اینکه چیزی بگم تلفن رو قطع کردم

برام باور نکردنی بود..

توی اون لحظه حس کردم دیگه هیچوقت نمیتونم دوسش داشته باشم..

از شدت درد و تنهایی گریه م گرفته بود

داشتم کانتکتامو نگاه میکردم که چشمم افتاد به اسم محمد

یکی از دوستای بهزاد بود

یکی دوباری وقتی با بهزاد بیرون بودیم اومده بود و دیده بودمش

توی اون شهر کس دیگه ای رو نمیشناختم که بتونم ازش بخوام برام دارو بخره

دوستی توی دانشگاه نداشتم اون زمان

با اینکه خجالت میکشیدم زنگ زدم به محمد

ازش پرسیدم کجاس

گفت توی یه باشگاهه و داره بیلیارد بازی میکنه

پرسیدم کدوم باشگاه

آدرسی ک داد از خونمون دور بود

بهش چیزی نگفتم

گفتم حوصلم سر رفته بود و فقط میخواستم ببینم اگه نزدیکه منم برم پیشش...


Report Page