57
بهشت تن توبا صدای زنگ گوشیم چشمامو به سختی باز کردم.
گوشیم رو از روی تخت برداشتمو با دیدن اسم تام سریع جواب دادم .
+الو
_سلام عزیزم حالت چطوره
+سلام خوبم
_میخواستم بهت بگم امشب ساعت 9 برای شام تو عمارت پدریم دعوتی .
+ آا ... به چه مناسبتی ؟!
_مناسب خاصی نداره فقط آشنایی بیشتر ، میتونی بیای ؟!
نمیدونستم چی بگم !!
باید تصمیم رو میگرفتم .
توی سخت ترین دوراهی زندگیم گیر کرده بودمو میدونستم هرکدومو انتخاب کنم حسرت اون یکی رو میخورم !
تو فکر بودمو سکوت کرده بودم که تام گفت:
_الو ؟!! هستی ؟
توی همون چندثانیه تصمیم رو گرفتم و چشمام رو بستمو گفتم:
+آره عزیزم میام !
_باشه پس من برات ماشین میفرستم .
+میبینمت عزیزم .
__مشتی۰
_ چه جملهی لذت بخشی !!!
لبخندی از حرفش زدمو بعد از خداحافظی قطع کردم .
دستمو روی قلبم گذاشتمو روی تخت نششتم .
نمیتونستم هدفی که تنها دلیل زندگیم رو
بود رو کنار بزارم !
تا ساعت 9 وقت زیاد داشتم .
باید به بهترین شکل ممکن آماده میشدم !!
انقدر هات و تحریک کننده که الیور و آقای تیم
نتونن بهم توجه نکن !
به سمت کمد لباسام رفتمو یه لباس کوتاه جیگری از تو کمد برداشتم .
تقریبا تا زیر باسنم بود و یقیهی قایقیش حسابی سرسینه ام رو به نمایش میذاشت !
از صبح چیزس نخورده بودمو صدای شکمم داشت درمیومد .
لباس رو روی تخت انداختمو به سمت آشپزخونه رفتم
یکمی اسپاگتی درست کردمو مشغول خوردن شدم .
توی این چند سال بقدری درگیر انتقام بودم که حتی یه سریال یا فیلم رو هم نگاه نکرده بودم !!
از همین حالا دلم برای لوکاس تنگ میشد .
اشکی از گوشهی چشمم ریخت و سرمو روی میز گذاشتم .
باید کاری کنم که لوکاس متوجه بشه دوسش دارم و این تصمیم به معنی حس نداشتنم بهش نیست اما چیکار ؟!!!
هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر گیج و دو دل میشدم.
نفسمو محکم بیرون دادمو به سمت اتاقم رفتم .
ترجیح دادم مشغول آرایش کردن بشم تا درگیر کردن افکارم !!
پشت آیینه نشستمو توی نیم ساعت یه آرایش جیغ کردمو لباسمو پوشیدم .
هنوز یک ساعتی تا قرارمون مونده بود اما بقدری کلافه بودم که تا بیکار شدنم فکرم سمت لوکاس میرفت و حس عجیبی پیدا میکردم .
گوشیم رو برداشتمو با تام تماس گرفتم .
مثل همیشه زود جواب داد که گفتم:
+الو تام ؟!
_ جانم ؟
+میشه یکم زودتر بیایی دنبالم ؟! من الان اماده امو از تنهایی حوصله ام سررفته .
_اوه خدای من تو اولین زنی هستی که دیدم زودتر از ساعت قرارش آماده میشه !
خندیدم که ادامه داد ؛
_ تا به محوطهی مجتمع بیایی من میرسم .
+باشه پس تا چند دقیقهی دیگه میبینمت .
گوشی رو قطع کردمو بعد از پوشیدن کفشام و برداشتن کیفام از آپارتمانم خارج شدم .
خیلی زود به محوطهی بیرونی مجتمع رسیدمو بعد از سه چهار دقیقه تام هم رسید .
سوار ماشینش شدمو محو تماشام شد .
چشماش روی سرشونمو رونهام میچرخید که دستمو جلو صورتش تکون دادم .
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و بوسهی داغی روی گردنم کاشت !
آب دهنمو به سختی قورت دادم که گفت :
_الان یجا میبرمت تا ساعت 9 سرگرم بشی !