57
این پسر داشت با من چکار میکرد ؟
میخواست دیوونه ام کنه ! البته کرده بود ! مثل موم داشتم تو دستش شکل میگرفتم .
هر شکلی که اون بخواد .
اما بدبختی اینجا بود که این حاکمیتش برام لذت بخش بود .
امیر :::::::::
در خونه رو محکم کوبیدم .
هیچ چیزی طبق برنامه من پیش نمیرفت ... هیچ چیزی
کلافه به اطراف نگاه کردم .
دلم چیزیو میخواست که بتونم حرصم رو روش خالی کنم
مشکلم این بود که ترنم خیلی هم بیراه نمیگفت.
درسته من عادت به نه شنیدن نداشتم .
اما بیشتر عصبانیتم بخاطر حق داشتن ترنم بود.
نمیشه یهو وارد زندگی یه نفر بشی و بگی باید تمام و کمال مال من شی.
نمیشه از یه دختر بخوای بخاطر یه حس از همه اعتقادش بگذره .
اما نمیتونستم آروم هم بگیرم .
اولین بار بود با این حجم خواستن رو به رو میشدم .
به سمت اتاقم رفتم .
باید درست فکر کنم .
باید از راه درستش پیش برم .
ترنم باید مال من بشه ... خیلی زود و سریع ... اما نه با زور و فشار من ... با خواست خودش و میل درونیش...
سام ::::::::::
سیگارمو از پنجره ماشین پرت کردم بیرون و با پنجره خونه ترنم خیره شدم .
واقعا ؟ واحد کنار امیر ؟ پوزخندی زدم و ماشینو خاموش کردم .
فهمیدن جای خونه ترنم سخت بود اما برا من غیر ممکن نبود.
فقط این تصادف کنار هم بودن امیر و ترنم برامجالب بود.
تو ذهنم یه نقشه جالب شکل گرفت .
امیر ... ترنم ... مگه ازش دفاع نکرد ... چطوره ببینیم تا کجا حاضره ازش دفاع کنه ...
چیزی که تو ذهنم بود ایده بدی نبود .
فقط مشکل اینجا بود که امیر بیش از حد زرنگ بود.
از ماشین پیاده شدم و در به سمت در خونشون رفتم .
هنوز قفل درو درست نکرده بودنو برای همین در همچنان با فشار کمی باز شد .
پوزخند زدمو به سمت آسونسور رفتم . برق واحد ترنم روشن بود و معلوم بود خونه است .
اگه هم نبود من چیزی برای از دست دادن نداشتم .
وارد طبقه اونا شدمو نگاهم بین در واحد ترنم و امیر چرخید. به زودی هر دوتاتونو زمین میرنم .
اونم طوری که نتونن بلند شن. به سمت واحد ترنم رفتم و زنگ واحدشو یه باز زدم .
صبر کردم و از نوری که پشت چشمی قطع شد فهمیدم داره این سمت رو نگاه میکنه.
لبخندی بهش زدم و لب زدم
- باز کن در رو ...
ترنم :::::::::::::
ساعت ۱۱ شب ... سام پشت در واحد من بود ...
از کجا فهمید خونه ام اینجاست ؟
اصلا اینجا چی میخواست ؟
با لبخند چندشی لب زد در رو باز کن و من سریع خودمو عقب کشیدم . چطور فهمید من پشت چشمی هستم. دوباره در زد و بلند گفت
- ترنم... باز کن درو ...
گیج شده بودم .
هنوز ده دقیقه از رفتن امیر نگذشته بود که سام پیداش شد. تو شوک اون بودم که شوک ظاهر شدن سام پشت در خونه ام اضافه شد .
با ضربه محکمی که به در خورد از جا پریدم و سام اینبار با داد گفت
- باز کن ترنم ... میخوام باهات حرف بزنم .
با دو دلی گفتم
- از اینجا برو ... من باهات حرفی ندارم
با این حرفم شروع به کوبیدن روی در کرد و داد زد
- باز کن ترنم . با زبون خوش بیا صحبت کنیم . فقط کارت دارم . از چی میترسی؟
مثل دیوونه ها داشت میکوبید به در خونه ام و میپرسید از چی میترسم ؟
منم بلند داد زدم.
برو وگرنه زنگ میزنم به بابام .
- بابات ؟ منو از بابات میخوای بترسونی ؟ درو باز کن ... فکر کردی بابات بیاد طرف تورو میگیره ؟
با این حرفش حسابی عصبانی شدم .
عوضی گند زده رود به زندگیم و با پر روئی بهم تیکه مینداخت
با حرص گفتم