57

57


رمان #دختر_بد


قسمت پنجاه و هفتم

خونسرد اون سمت میز می شینه و ناخناش رو چک می کنه.

-لابد سوالات همه اش چرا هستن؟ که چرا این کارو کردم؟ چرا ترکتون کردم؟ چرا خیانت کردم؟ چرا بریدم؟ چرا تحمل نکردم؟ چرا از دواج کردم؟

-حق سوال ندارم؟

مات به چشمام زل می زنه و هنوز خونسرده در حالی که لرزش مردمک چشمش رو خوب می تونم ببینم.

-چرا داری، ولی چرا الان؟ بعد این همه سال؟ الان نیاز به جواب پیدا کردی؟ یا توام مثل بابات تا زندگیت به بن بست می رسه دنبال یه مقصر می گردی و یاد من افتادی؟

سکوت می کنم و دلیل اومدنمو مرور می کنم. 

درست می گه، به بن بست رسیدم و کسی رو برای مواخذه می خواستم که الان اینجام.

و اون از این سکوت نجاتم می ده.

-می دونی چرا اصرار داشتم تو ایران بمونی و این جا نیای؟

همون پسر چای و شیرینی برامون میاره و اومدنش تنفس کوتاهی برای جمع و جور کردن حرفا در اختیارمون می ذاره و بعد از رفتنش بازم مامان حرف می زنه.

- می خواستم اختیار زندگیت دست خودت باشه، خطا اگه کردی خودت پاش واستی، درستم رفتی به خودت افتخار کنی. این قابلیتو در وجودت دیده بودم که اجازه دادم، به علاوه که فاصله ای نداشتیم از هم. این جا اسمش خارجه، ولی فاصله اش از خیلی از شهرای ایران بهت نزدیک تره... پس لطفا سر رها شدنت باهام کلنجار نرو! خیلی از خانواده ها بچه هاشونو اونور کره ی زمین رها می کنن. تو تو مملکت خودت موندی، حق گلایه نداری...

با پررویی جواب میدم: هیچ وقت چنین گلایه ای نداشتم.

-پس چته؟ چرا اومدی محاکمه ام کنی؟

-نیومدم محاکمه کنم...

مستاصل شدم. واقعا این جا چه غلطی می کنم. درسته برای محاکمه اش اومدم ولی اون دیگه یه آدم مرده است...

بلند میشم تا برم ولی انگار اون حرف برای گفتن داره.

-مجبور بودم، دیگه نمی تونستم باباتو تحمل کنم. ازدواجمون اجباری بود، بارها ازش طلاق خواستم و نمی داد. تو زندگی خودتو داشتی، بابات زندگی خودش و منم می خواستم...

کیف دستیمو محکم رو میز می کوبم و صدامو بالا می برم.

-چه طور فکر کردی فقط زندگی خودت ویران شده؟ من چی؟ عین خیالتونم نبود که چه بلایی سر من میاد؟

یک ساله خواستگار دارم و می ترسم به بابا معرفیشون کنم، چون بابا هنوز به هر آشنا و غریبه ای می گه زنم خیانت کرده و ترکم کرده! فقط برای این که آبروی تو رو ببره و اصلا حواسش نیست که منم این وسط خورد می شم. رفتار شوهرم و خانواده اش باهام چه طوری می شه اون وقت؟

اوایل گفتم به همه بگم که مردی، تنها عشق زندگیمو به خاطر فشار روحی ای که بهم وارد کردی از دست دادم و تا عمر دارم باید حسرت بخورم.

نمی خوام مثل تو یه خائن باشم و مجبورم دلمو کنار بذارم و با کسی که دوستش ندارم دووم بیارم تا مثل تو نشم... چرا فکر کردی فقط خودت راحت شدی و بقیه مهم نیستند؟

چرا انگ خیانت به خودت بستی؟ بالاخره که راهی پیدا می شد. راهای زیادی برای طلاق دادن هست...

پاهام سست می شن و بین تموم حرفا و شرایط، حرفی از دهنم بیرون ریخته که سعی در کتمانش داشتم.

«مجبورم با کسی که دوسش ندارم دووم بیارم»!

من نمی خوام خائن باشم... حتی اگه مجبور بشم تا آخر عمر حسرت امیر رو بخورم...

دستش شونه های لرزونم رو نوازش می ده و زمزمه اش پتک آخره...

-بابات هیچ وقت بهت نگفت که خودش اون حادثه ی خیانت رو دست و پا کرده؟ درسته بابای وحیدو دوست داشتم ولی کسی که باهاش جرم خیانت برام بستن راننده ی بابات بود. جالب ترش اینه که هنوز داره براش کار می کنه. واقعا اگه این همه مشکل برات ایجاد کردم و دنبال مواخذه ام بودی، باید زودتر از اینا سراغم می اومدی نه این که مردنمو باور کنی...

به قول بچه های دانشگاه، با حرفاش خاکشیرم کرده و از ایوون بیرون میره و من می مونم و گریه هایی که نمی خواستم دیگه کنترلشون کنم.

حتی نمی تونم رو صندلی بشینم و آروم تنمو از صندلی پایین می کشونم و کنج دیوار زانو بغل می کنم.


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page