568

568


#زندگی_بنفش 

#۵۶۸

همین حرکتم باعث شد نیما هم بیدار شه 

گوشی برداستم و از اتاق زدم بیرون 

تو سالن جواب دادم

- بله؟

- بنفشه خواستم بهتون خبر بدم برای تو و نیما دیگه جا نیست. یعنی برای هیچکدومتون دیگه جا نیست. من دارم ده تا بچه رو میبرم ... باهام قراره مصاحبه کنن. اصلا دیگه بهتون نیاز ندارم. 

حرفش تموم شد قطع کرد

ابروهام پرید بالا 

اما آروم خندیدم

برگشتم برم پیش امیسا

دیدم نیما پشتمه

نگران گفت

- نیاز بود؟

سر تکون دادم . خندیدم و گفتم

- آره... نگار حلش کرده ... باید براش کادو بخرم ؟

ابروهای نیما بالا پرید 

رفتم سمت اتاق امیسا و برای نیما تعریف کردم چی شد و نگار چی گفت و نیاز چی کار کرد .

نیما هم داشت میخندید که رفتیم بالا تخت امیسا

اما چشم هامون گرد شد

قلبم ریخت

امیسا رو تخت نبود

شوکه هر دو چرخیدیم

نیما وحشت زده گفت

- امیسا ... 

منم شوکه دور خودم چرخیدم و گفتم

- امیسا ...

تختش لبه داشت

درسته خیلی بلند نبود لبه اش

اما 

امیسا هنوز بلد نبود از صندلی بره بالا 

چه برسه از تخت بیاد پائین 

نیما خم شد رد زمین 

زیر وسایل رو نگاه کرد و گفت 

- این بچه کجاست؟ 

شوکه بودم

نکنه کسی اومد تو بچمو برداشت 

نیما دوئید تو پذیرایی .

منم پشت سرش رفتم و بلند گفتم

- امیسا ...

اومدم برم بیرون که یه صدایی گفت

- مامان ...

چرخیدم سمت اتاق

با تردید گفتم

- امیسا؟ 

دوباره گفت 

- مامان !

پرده اتاقش تکون خورد 

دوئیدم سمت پرده 

دیدم امیسا رو سنگ خنک پشت در تراس خوابیده 

لپاش گل انداخته و با دیدن من میگه

- آب میدی؟!

Report Page