56

56


یکم که گذشت بقیه بچها و دیلا هم اومدن و مهمونی رسما شروع شد 

خیلی بیشتر از انتظارم شلوغ شده بود 

گوشه سالن وایساده بودم 

حس کردم دستی نشست روی باسنم و بعد دستشو برد بین پام 

باعصبانیت فاصلع گرفتم طرف انقدز مست بود نمیفهمید داره چیکار میکنه

به بقیه نگاه کردم یا دوسه تایی مشغول حرف زدن بودن 

یا مثل صدف داشتن میرقصیدن

البته بیشتر از رقص مالیده میشدن 

اما خب خوششون میومد 

ولی من واقعا حس خفگی داستم

دیلا اومدکنارم و گفت 

-...خوبی؟

چرا دروغ بگم؟

اروم گفتم

+...نه خیلی شلوغه 

-...منم سرم درد گرفته بیا بریم بالا یه اتاق پیدا کنیم

باهم رفتیم بالا هنوز صدای اهنگ میومد 

در اولو باز کردیم دونفر مشغول بودن 

سریع بستم

اتاق دوم خالی بود 

باهم رفتیم داخل 

دراز کشیدیم روی تخت 

بینمون سکوت شد و دیلا گفت

-...من همه چیو یادم اومد

سعی کردم عادی باشم و گفتم

+...چیو؟در چ مورد 

چشم چرخوند نگاهشو ازم گرفت و گفت 

-...همون شبی که توفکرمیکنی یادم رفته

Report Page